﷽
________________________________________
برای مادرم، که هنوز امیدوار است
تا امروز، هیچکداممان زائر کربلا نبودیم. نه بهخاطر نخواستن، بلکه چون همیشه چیزی کم بود: وقت، توان، هزینه، یا شاید دلِ قرص.
مادرم این روزها روی تخت بیمارستان است. سرطان، بیصدا آمده و نشسته توی جانش. خودش بیخبر است. هنوز با امید از آینده میگوید.
یکبار آرام در گوشم گفت: «اگه خوب شدم، میریم کربلا….
لبخند زدم. نگفتم که چهقدر همین یک جملهاش من را لرزاند.
پدرم مرد زحمتکشیست. سواد نداردکه قرآن بخواند، اما نگاهش پر از دعاست. در سکوتش، در نگاهِ خیرهاش به سقف شبهای بیمارستان و خانه، انگار هزار جمله نگفته جا مانده.
امسال اگر قسمت شود، میخواهم بروم؛ نه فقط برای خودم، بلکه به نیابت همهشان.
میخواهم دلِ بیقرار مادرم را با خودم ببرم.
سلامش را، قولش را، آرزوی ناتمامش را…
و شاید، اگر خدا بخواهد، برگردم با چیزی بیش از سوغات.
با خبری، با دلی روشنتر، با امیدی که بشود ریخت توی دستهای مادرم، وقتی از تخت بلند شد و گفت: «دیدی گفتم؟ من خوب میشم… بعدش میریم کربلا.
________________________________________
مجتبی محمدی زاده