سوغات من از این سفر،
نه تسبیحی از تربت بود،
نه انگشتری از عقیق…
من از جادهها چیزی آوردهام
که در دکانها نمیفروشند،
چیزی که با هیچ پولی نمیتوان خرید،
و فقط در دل پیادهروی، در سکوت راه،
در لبخند و اشک زائران پیدا میشود.
چیزی که هر قدم، هر نگاه،
هر نفس در مسیر،
به یادم میآورد ارزش زندگی را،
و معنا را در هر قطرهی باران، هر ذرهی خاک،
و در هر نسیمی که از کنار زائران میگذرد،
پیامی از عشق و ایثار دارد.
آوردهام نگاه پیرمردی را
که با عصا،
قدم به قدم،
به آسمان میگفت: «لبیک»،
و خستگیاش را
به پای عشق میریخت،
خستگیای که نه از پیادهروی،
که از صبر و ایمان سرشار بود.
و من یاد گرفتم که گاهی،
تنها راه رسیدن، ماندن در خستگی است،
و پای بوسیدن خاک قدمهای دیگران را داشتن،
و سکوتی که در آن، حرفها بزرگتر از صداهاست،
و نگاهها گویاتر از هزار سخنند.
سوغات من،
دستهای پینهبستهی زنی است
که در سکوت کوچههای نجف،
کاسهای آب به دستهایم داد،
و در چشمهایش
تمام تاریخ تشنگی کربلا میسوخت.
آوردهام مهربانیای که هیچ تبلیغی نمیکند،
که در گوشهی جهان،
بیصدا،
قلبها را شستشو میدهد و روشن میکند،
و در هر قطرهی آب،
عشقی نهفته بود که تا ابد باقی میماند،
و با هر قطره، حس امید به دلها جاری میشد.
من با خود آوردهام
عطر نان داغی که
بر تنور محبت پخته میشد،
و بوی قهوهای که
در خیمههای کوچک مهر
به لبهای زائران مینشست.
و یاد گرفتهام که هر عطری،
میتواند خاطرهای بسازد،
و هر مزهی سادهای،
میتواند ایمان را به یاد بیاورد،
و روح را تازه کند،
چون هر حس سادهای در مسیر،
میتواند قلب را به خدا نزدیک کند.
سوغات من،
کودکی است که کفشهایش تنگ بود،
پاهایش پر از تاول،
اما لبهایش
بیوقفه میخواند: «یا حسین»
و از درد،
لبخند میساخت.
آوردهام شجاعتی را که حتی کوچکترین موجودات میتوانند داشته باشند،
و عشقی که با هیچ سختی نمیمیرد،
حتی اگر پاها خسته باشند،
حتی اگر باران و غبار و آفتاب، بدنها را سوزانده باشند،
و قلبها را به لرزه درآورد،
و هر لحظه یادآوری میکند که عشق حقیقی، پایداری میطلبد.
من با خود آوردهام
اشکهایی را که در غبار راه
به ضریحی ندیده پیوند خورده بودند،
و نگاهی را
که از پشت دیوارهای حرم
هنوز دنبال نام مرا میگردد.
سوغات من،
فریادی است که در دلها آرام مینشیند،
و به همه یادآوری میکند
که عشق، صبر میخواهد،
و ایمان، حضور در درد را میطلبد،
و گاهی صدای سکوت، بلندتر از هزار فریاد است.
سوغات من،
خاکی است که در جادهها بوسیدم،
و دلی است
که در کربلا جا مانده است؛
دلی که هنوز
هر صبح و هر شب
به ضریح سلام میدهد
و با بغضی بیانتها
بهانهی بازگشت میگیرد،
و گاهی در سکوت،
با صدای باد، با زمزمهی پای زائران،
به من میگوید: بیا دوباره،
تا باز هم سوغات عشق بیاوری،
تا باز هم دلها را لمس کنی،
و یاد بگیری که هیچ راهی بدون جانفشانی کامل نیست،
و هیچ سفر معنوی بدون تپش دلها نمیماند،
و هیچ قلبی که عاشقانه میتپد، خالی نمیماند.
این است سوغات اربعین من:
نه چیزی برای ویترین،
نه یادگاری برای قفسهها،
بلکه زخمی شیرین بر دل،
که هر بار باز میشود
نام حسین را فریاد میزند،
و با هر فریاد،
سفر دیگری را در دل من میسازد،
سفری که شاید تمام نشود،
چون عشق حقیقی، پایانی ندارد،
و سوغات واقعی، همیشه همراه دلها میماند،
همراه نگاهها، لبخندها، و دلهای عاشق،
همراه هر قدمی که با ایمان و امید برداشته میشود.
سید متین میراکبری