-دلنوشته ای از سفر به سرزمین نور✨️
نام کاروان را حنین نهادیم؛ یعنی نالهی شوق، صدای دلی که در فراق، آرام نمیگیرد و در اشتیاق دیدار، بیاختیار میتپد. حنین، همان زمزمهی درختی است که از جدایی پیامبر گریست، همان آوای عاشقانهای است که از دلهای بیقرار برمیخیزد. کاروان ما این نام را بر خود داشت؛ گویی هر گامش، حنینی بود به سوی حسین(ع) و هر نگاهش، نالهای شیرین برای وصال…
عاشقی از نجف آغاز شد؛در جوار پدر. جایی که آسمان، سایهی گنبد طلایی ایشان را چون خورشیدی جاوید در آغوش گرفته بود.جایی که ساعت ها نشستم ،کلی دخترانه گفتم، و کلی پدرانه تحویل گرفتم. با هر قدمم درخاک کوچههای نجف ، گویا عطری میرویید که نه از جنس زمین، که از اوج آسمان بود.شبهای نجف، پرشده از سکوتی بود که در آن، صداهای دل شنیده میشدند؛ صداهایی که سالها پشت غبار روزمرگی پنهان مانده بودند؛ [و من با صدای دل، فقط نگاه میشدم و نگاه. من در نجف، خود را شناختم و هربار به سان اولین بار،دلم پر می کشد برای آغوش پدر. ]
وقتی راه مشایه را آغاز کردیم، گویا از حصار دنیا جدا شدیم. جادهای که فرش آن غبار و نور بود و عموهای کنارش، همچون شمعدانهایی که شعلهی عشق را نگه داشته بودند.هر قدم، نه فقط گامی در خاک عراق، که نقشی بر صفحهی دل بود. خورشید در روز داغ میتابید، اما مهماننوازی مردمان، همچون نسیمی خنک می وزید و مینشست به جان های منتظر. کودکانی را می دیدم که با دستهای کوچک و دلهای بزرگ،مای بارد گویان،جایی میان دلها قرار می گرفتند و در نگاهشان چیزی بود شبیه دریا؛ وسعتی بیانتها از محبت و عاطفه.
توشه راهمان تاولهای ریز و درشتی بودند که باهرکدام،تشنه تر میشویم برای وصال. هرکس چیزی از دلش را در سفر گذاشته بود: نذر، دعا، شوق دیدار و هرقدم،سجده ای بود به یاد شهیدان،مناجاتی در دل برای خانواده و سلامی پنهان به عشاقی که با پای دل هم مسیرمان شده بودند،نه با پای جسم. لبیک گویان گام برمیداشتیم به شوق مقصدی که همهی آرزوها را در خود جمع کرده بود.
چهار روز در طریق الحسین(ع) بودیم؛ چهار روزی که بیش از سالها در خاطر میماند. هر شب زیر آسمان پرستاره، خستگی جسممان با نام حسین(ع)سبک میشد. گویی زمین خودش ما را به جلو میراند، و آسمان هم با قرص ماهش، شریک این سفر بود. زائران از همهجا آمده بودند؛ زبانها متفاوت بود، اما دلها همه یک زبان داشتند؛ زبانی که تنها حسین(ع)آن را میفهمید.
[…و شور و اشتیاق منه سیه رو تمامی ندارد گویا
برای رسیدن به دلدار چه ها که نمی کند…]
و درنهایت، کربلا…
[…شد،شد،مارسیدیم کربلا…]
شهری که از دور چونان دریای نور بر ما گشوده شد.و چه لحظه ای ست زمانی که گنبد سیدالشهدا و ماه منیر ، از زمین و زمان،آدمی را رها می کند..
آن لحظه ،مثل هربار، به دیده ثبت شد به همراهی طنین تپش قلب…هربار آنجا و آن مکان، چونان مرا در خود می گیرد که در آن ازدحام، احساس خلوتی میکنم.حتی ذوق یادگرفتن اطراف بین الحرمین هم لذتی دوچندان داشت. به راستی که کربلا بوی آغوش می دهد؛ آغوشی که هزاران سال است باز مانده تا دل های بی قرار را آرام کند.
[…به جز از علی(ع) که آرد پسری ابوالعجایب
که به اربعین بخواند فقرا و اغنیا را…]
آنجا به راستی همه چیز متفاوت است..
و درنهایت،تل زینببه…جایی که خاک هنوز بوی آتش عاشورا می دهد.تل همان جایی بود زینب(س) بر بلندای آن ایستاد،اما نه به تماشای کربلا،که به وداع با جان خویش.
تل زینبیه،مقتل نگاه زینب(س) است،جایی که تاریخ در چشمان بانو خلاصه می شود.
وقتی برای اولین بار پا به آنجا گزاشتم،گویا با اشک چشم خود عهد بسته بودم که حق خود را کامل ادا کند.صدای بی صدای بانوی صبر ، در آن مکان می پیچید و من بی هیچ دیده و تجربه ای، گویا به سوریه رفته بودم…آنجا ناب بود،خیلی ناب..
[…یک عمر اگر گریه کند آسمان کم است
بر داغ دل زینب(س) و آن صبر بی نهایت…]
این سفر، تنها یک جادهی خاکی نبود؛ پلی بود از زمین تا آسمان. ما در ظاهر تنها مشایه را پیمودیم، اما در حقیقت، دلهایمان مسافتی دیگر طی کردند، مسیری از «من» تا «ما»، از غربت تا عشق، از خاک تا نور.
و در پایان، تنها یک دعا بر زبانمان ماند
<>