روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

مائده مراغی – 2025-10-03 08:55:30

زائران، چون موجی بی‌قرار، گرد مضجع مولا حلقه زدند؛ هرکس عهدی نو بست و هر دیده، به اشک شست‌وشویی گرفت تا سبکبار راهی شود. آنگاه بانگ برخاست که: از اینجا آغاز کنید، از این آستانه نور، که هر قدم در این ره، چون پر پرنده‌ای است که از خاک بر افلاک رود.
و چنین شد که در گرمای تابستان، پای‌ها بر خاک داغ نهاده شد و دل‌ها از آتش عشق نیرو گرفت. راهی که با عمودها سنجیده می‌شد، نه تنها پیمانه خاک، که پیمانه جان بود؛ و هر عمود، نشانی از صبر، شوق، و راز جاودانه‌ای که در دل این سفر نهفته بود.

ز نجف برآمد سپاه وفا
رهی برگرفتند سوی بلا

زمین داغ و خورشید چون آتشین
همی ریخت بر سر چو باران کین

دل عاشقان گرم‌تر ز آفتاب
که جوشان شد از مهر آن بوتراب

و چنین شد که کاروان مشتاقان، از کوی علی روان گشتند. خورشید بر نیزه گرما می‌بارید و خاک ره، پای‌ها را می‌سوزانید، لیک دل‌ها فروزان‌تر از آتش بود. هر گامی که نهاده می‌شد، فریادی بی‌زبان برمی‌خاست: لبیک یا حسین.

به هر سو عمودی چو پرچم پدید
رهی روشن از خاک تاریک دید

ز هر خیمه بوی کرم شد بلند
همه مرد و زن، هم به خدمت سپند

یکی جرعه‌ی آب بر دست داشت
یکی نان گرم و دلی سرگذاشت

و گرمای تابستان چون آتش بر سر می‌بارید. باد که می‌وزید، شراره می‌آورد نه آرامش. اما همین که زائران به یاد عطش حسین و طفلانش می‌افتادند، عطش خویش را فراموش می‌کردند. گویا دل‌ها را نسیمی از عاشورا خنک می‌کرد که در جان می‌وزید.
شب آمد، ستاره چو مشعل فروخت
سپاه خدا در ره دل بسوخت

صدای دعا خاست از هر سرا
زمین گشت چون صحنه‌ی کربلا

یکی گریه بر لب، یکی در دعا
همه در سفر، با دلی آشنا

چون شب فرا رسید، چراغ‌ها در مسیر برافروختند و راه چون رودی از نور در ظلمت درخشید. زائران، برخی به تلاوت، برخی به نوحه، و برخی به سکوت اشک ریختند. گویی همه دشت، حسینیه‌ای بزرگ شده بود، و هر عمود، ستونی از محراب عشق.

چو نزدیک شد کربلا از کران
دل عاشقان شد چو دریای جان

یکی پرچم سرخ از افق شد عیان
به دل‌ها فتاد آتشی بی‌امان

ز اشک شوق، دیده چون جوی رفت
زبان‌ها همه نام دلجوی گفت

و ناگاه در دوردست، گنبدها درخشیدند؛ همچو ماهی زرین بر آسمان شب. صدای جمعیت فزون‌تر شد. اشک‌ها بر گونه‌ها روان گشت. خستگی راه فرو ریخت، و دل‌ها چون پرنده‌ای سبکبال، پر کشیدند. هر که رسید، دیگر خویشتن ندید، همه در آغوش حسین(ع) گم شدند.
چو آمد به چشم آن رواق منیر
فتادیم از شوق بر خاک پیر

زنیـم آتش اشک بر خاک پاک
که از خون شهیدان بُوَد سیرناک

نه طاقی چنان دید چشم زمان
نه جایی چنان پر ز نور و فغان

زائران چون موجی خروشان، به سوی بین‌الحرمین روانه بودند. گنبد حسین (ع) در پیش، گنبد عباس (ع) در کنار، و دل‌ها چون کشتی‌های بی‌لنگر در دریای اشک. هر کس با خویش نجوا می‌کرد؛ یکی مادر را یاد می‌آورد، دیگری فرزند شهیدش را، و همه در یک چیز مشترک بودند: یا لیتنا کنا معکم.

چو در بین‌الحرمین دل شد اسیر
ز جان برنخاستی صد بانگ پیر

نه پای و نه تن، جان روان می‌شد
به سوی دو خورشید جان می‌شد

که عباس با خون پیمان بَست
که با عشق، در راه حق جان بَست

فضای بین‌الحرمین، جایی که آسمان با خاک می‌آمیزد، پر از ناله و گریه بود. مردان و زنان بر سینه می‌کوبیدند و کودکان در آغوش مادرانشان آرام می‌گرفتند. پرچم‌ها چون دریایی از رنگ‌های سیاه و سرخ، در باد تکان می‌خوردند. آنجا هرکس، بار سال‌ها غم و شوق را بر زمین می‌نهاد.
چو رفتیم سوی حرم آن دلاور
که دریای ایمان بود و سراسر

ندیدیم در پهنه گیتی مثال
چنان عاشقی با دل بی‌زوال

که جان داد و دین را برافراختی
که با خون خود مشعل انداختی

در حرم قمر بنی‌هاشم (ع)، صدای بغض، سنگین‌تر بود. اینجا دیگر تنها اشک نبود؛ عهدی بود که بر لب‌ها نقش می‌بست. هرکس می‌گفت: «ای عباس، مرا همت بخش! مرا وفاداری بیاموز!» در میان ازدحام، پیرمردی با عصا بر زمین می‌کوبید و زمزمه می‌کرد: السلام علیک ایها العبد الصالح.

چو شب بر در کربلا سایه ریخت
دل از نور ایمان در افلاک بیخت

ز هر کوچه آواز زمزمه بود
که جان‌ها همه غرق دُرّ دمه بود

ستاره بر آسمان، پاسدار
مه از شرم، پنهان به پشتِ غبار

در شب‌های کربلا، هنگامی که هیاهوی روز فرو می‌نشست، دل‌ها در خلوت با خدا سخن می‌گفتند. اشک‌ها چون رود جاری بود و زیارت عاشورا چون آتشی در جان‌ها می‌افتاد. هرکس بر بام دل خود، فانوسی روشن می‌کرد و با آن به آسمان راه می‌جُست.
چو هنگام برگشت آمد فراز
فتادیم به خاک، ز دل پر نیاز

نه پای توان رفتن از آن سرا
نه دل تاب هجران کرب و بلا

به اشک و به ناله وداعی شدی
که با خون دل در سماعی شدی

زائران با دلی شکسته، ره بازگشت گرفتند. هرکس آخرین نگاه را به گنبدها می‌دوخت، گویی که جانش را جا می‌گذاشت. برخی خاک کربلا را در دستمالی پیچیدند، برخی پرچم کوچکی به یادگار برداشتند، و همه دل‌ها در همان زمین جا ماند.

چو برگشت از ره، سپاه وفا
به کارون رسیدند با صد نوا

که ای رود پرخون، گواهی بده
بر این کاروان، بر سپاهی بده

که هر سال تا هست جان در بدن
بر این ره روند از سر و از کفن

بازگشت به خانه، بازگشت جسم بود؛ اما جان، جاودانه در کربلا ماند. در اهواز، دوباره کوچه‌ها و بازارها دیده می‌شد، اما رنگشان دیگر همان نبود. مردمی که به کربلا رفته بودند، چون آهنی در آتش گداخته، دگرگون شده بودند. هر سال، این سفر دوباره آغاز می‌شد، نه برای پایان، بلکه برای بی‌پایانی.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.