روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

لیلا پیرمحمدی بارده – 2025-09-06 12:16:58

چند روزی مانده بود به عازم شدن زائران. تلویزیون را روشن کردم آن زمان ها زیاد شور حسینی و حتی شعور حسینی نداشتم. خانواده ام هم با وجود داشتن شور و شعور، بخاطر مدرسه ی من اقدام به رفتن نکرده بودند. یکی از شبکه های تلویزیونی داشت شروع مسیر پیاده‌روی را از بصره نشان میداد و گوشه ی پایین سمت چپ فاصله تا کربلا را زده بودند.
کمی به این ویدئو ها نگاه کردم، نمیدانم درون قلبم چه انقلابی به پا شد، اصلا چگونه اینطور شد که گفتم : مامان منم میخوام برم کربلا باید همین امسال بریم، میخوام بدونم اونجا چه خبره.
انگار دلم داشت بهانه گیر می‌شد مادرم که مثل من محو تماشای زائران شده بود که با پای پیاده این جاده ی عاشقی را طی می‌کردند، از گوشه ی چشم اش اشک هایی بی امان به سمت پایین می آمدند. دل مادرم قبل از اینکه من حرفی بزنم کربلا بود. مادرم گفت‌: دخترم ما که گذرنامه نداریم. نمی‌تونیم امسال کربلا بریم.
انگار یک سطل آب یخ از سرم پایین آمد. تنم یخ شد و دلم گرفت. با توجه به جسارتی که از کودکی داشتم گفتم ولی من میرم و گذرنامه همه را درست می کنم.
لباس هایم را پوشیدم، کیفم را همراه تمام مدارک شناسایی توی کیف گذاشتم و راه افتادم. مادرم مانع رفتنم شد چون هوای اهواز اون ساعت از روز بسیار گرم و طاقت‌فرسا بود.از انجایی که من آدم کوتاه آمدن نبودم مادرم را راضی کردم تا به اداره پلیس +۱۰ که ۱۶ خیابان از خانه مان دور بود، بروم.
راه افتادم و به اداره رسیدم. خانم مسئول چندتا فرم به من داد تا آنها را تکمیل کنم و گفت خانم الان چون تقریبا پایان وقت اداری هست بهتره فردا بعد از تکمیل فرم ها دوباره بیای.
این فرم ها خیلی امیدوارم کرد،خیلی زیاد. با خوشحالی به خانه برگشتم. فریاد زنان و با خوشحالی وارد خانه شدم و گفتم مامان تا حدودی کارمان درست شده دیگه نگران نباش ان شاء الله امسال ما هم به پیاده روی اربعین می رویم.
مادرم گفت بیا ببینم چه کردی!
چندتا فرم بهم داد و گفت وقتی تکمیل کردی بیا تا ادامه ی کار را انجام بدیم.
وقت اذان شد. بعد خواندن نماز، فرم ها را همراه مدارک آوردم کنار مادرم تا باهم تکمیلشان کنیم.
پدرم با روی خاکی از سر کار رسید. مثل همیشه پر انرژی وارد خانه شد و با یک سلام بلند و پرانرژی، اعلام کرد که وارد خانه شده. من و مادرم هم طبق معمول به پیشواز او رفتیم. پدرم بعد از سلام و جویاشدن حال و احوال خودمان و خانه پرسید جریان این کاغذ ها چیه؟! مادرم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و پدرم خیلی استقبال کرد و گفت ان شاء الله خیره، شاید امام حسین ما را هم بطلبه. اگر به من احتیاج داشتین خبرم کنید.
سفره ناهار را پهن کردیم. جسمم در خانه بود و مشغول کمک کردن به مادرم اما دلم جای دیگری سیر می‌کرد…
واقعا ساعت ها در زمان انتظار دیر تر می‌گذرند. صبحی که کل شب انتظارش را کشیدم فرا رسید.
دوباره راه افتادم و رفتم. با ذوق فرم ها را تحویل دادم بعد از چک کردن فرم ها گفت باید کل خانواده ات اینجا باشند تا بتونیم اثر انگشت و عکس و کارهای دیگه اشون رو انجام بدیم
خیلی سریع برگشتم. برای مادرم ماجرا را تعریف کردم با خواهر و برادر کوچکم راه افتادیم تا مدارک را کامل کنیم.
تمام این مراحل انجام شد و رسید به مرحله ای که باید پدرم اجازه می‌داد. استرس تمام وجودم را گرفته بود از آن طرف هم روز ها یکی پس از دیگری سپری می شدند، وقت کم و کمتر می‌شد. به پدرم زنگ زدیم، جواب نداد. دوباره و سه باره زنگ زدیم. بالاخره گوشی را برداشت. مادرم گفت باید محضر بیای امضا کنی فقط امضای شما مونده. پدرم که به قول بنّا ها ملات درست کرده بود، اگر کار را رها می کرد و می آمد مصالح مردم خراب می‌شد گفت بگذارید برای فردا الان دستم بنده نمیتونم بیام.
وقتی این حرف را شنیدم خیلی ناامید شدم چون می‌دانستم فردا هم همین وضعیت پیش می آید، چیز تازه ای نبود. کار پدرم جوری بود که آن وقت روز نمی‌توانست کار را رها کند. ناگفته نماند من هم آدم عجولی بودم البته مادرم میگفت این برای تو در این سن طبیعی است.
گرمای هوا و جور نشدن کار خیلی اذیتم کرد و همین باعث شد یک دفعه بزنم زیر گریه. من ته دلم امیدم را از دست داده بودم شروع کردم به گله و شکایت از امام حسین که چرا وقتی من دوست دارم برم کربلا اینجوری باید کارم سخت بشه مادرم گفت نگران نباش هنوز وقت هست ان شاء الله فردا پدرت با آمادگی میاد و مشکل حل میشه. امام حسین خودش میدونه باید چیکار کنه. حرف های مادرم کمی از نگرانی هایم کم کرد.
بعد از ۲ روز گریه و التماس به پدرم که دیگر باید فردا کار را رها کنی و بیایی، پدرم با همان لباس های کار ساعت یازده و نیم ظهر به محضر آمد و کار را تمام کرد.
قرار شد صبر کنیم تا گذرنامه ها آماده شوند. روزها گذشتند و خبری از پستچی نشد. حالا دیگر ۴روز مانده بود به اربعین.
نا امیدی در دل من و مادرم خانه کرده بود، که در خانه به صدا درآمد، بله پستچی بود. اما برای رفتن دیگر خیلی دیر شده بود.
مادرم گفت اشکال نداره حتما حکمتی داشته. ان شاء الله سال بعد حتما میریم. پدرم شب به خانه آمد و وقتی حال من را دید گفت جمع کنید تا به شهرستان بریم اینجوری حداقل حال شما بهتر می‌شود. اربعین آن سال را با دلتنگی و دوری سر کردیم و برای سال بعد به انتظار نشستیم.
سال بعد رسید و دیگه آماده ی آماده بودیم. عازم سفر شدیم ساعت ۸ شب بود که به مرز شلمچه رسیدیم. اما من هنوز باورم نشده بود. خیلی رویایی بود. سفری که یک سال برای اش انتظار کشیدیم بالاخره داشت به وصال ختم می‌شد.
بعد از زیارت نجف و کوفه، وارد مسیر پیاده روی شدیم. خیلی باصفا بود خیلی زیاد. انقدر با صفا بود که هیچ کلمه ای را برای بیان لذت و حس و حالش پیدا نمی کنم. شاید بگویی همه ی این ها حرف و نوشته است اما باید یک سفر به کربلا بری تا بفهمی معنی این وصف نشدن ها و طلبیدن ها چیست.
در مسیر پیاده روی از یک روستای خیلی خوش آب و هوا گذشتیم که مردم خیلی مهربانی داشت. بچه ها کنار کوچه ها ایستاده بودن و لبیک یا حسین بر لبانشان جاری بود. بعضی از بچه ها با دستمال و عطر از زائران پذیرایی می‌کردند بعضی دیگر هم کنار پدران و برادر هایشان غذا پخش می کردند.
مردم خودمان که این محبت ها را می دیدند به بچه ها هدیه هایی می‌دادند تا از ما ایرانی ها خاطره ی خوشی در ذهنشان نقش ببندد. همانطور که از آنها در ذهن ما خاطرات خوشی نقش بسته اند. هر جایی که برای استراحت می ایستادیم از ما پذیرایی می‌کردند با عشق به زائران نگاه می‌کردند.
بعد از سه روز پیاده روی به کربلا رسیدیم. با پدرم قرار گذاشتیم که بعد از زیارت در بین الحرمین عمود ۵۵ همدیگر را ببینیم. آنجا از هم جدا شدیم، پدر و برادرم باهم بودند من و مادر و خواهرم هم باهم بودیم. جمعیت خیلی زیادی آنجا بودند اخر ما دقیقا روز اربعین به کربلا رسیدیم.
بعد از دادن کفش ها کفش داری و کیف ها به امانات وارد حرم شدیم. قدم هایمان بخاطر جمعیت زیاد مثل نوزادان بود. به قول خودمان تاتی تاتی راه می‌رفتیم. همینکه چشم ام به آن چراغ های قرمز هلالی شکل حرم افتاد قند در دلم آب شد. این همان صحنه هایی بود که همیشه در گوشی می‌دیدم. گاهی چشمانم را می بستم و دوباره باز می‌کردم که نکند خواب باشم. اما نه واقعی بود. همان لحظه سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا خیلی دمت گرم که اجازه دادی خودم با همین چشم هام این صحنه ها را ببینم. شنیده بودم زیر قبه امام حسین دعا مستجاب می‌شود، اما چه دعایی میتوانست لیاقت آن را داشته باشد که زیر قبه گفته شود؟! توی شلوغی جمعیت همه اش به این فکر می‌کردم که چه جیزی از امام حسین بخواهم که ارزش زیادی داشته باشد و دعای درخور گفتن محضر امام را داشته باشد، حقیقتا چیزی جز عاقبت بخیری و ظهور امام زمان پیدا نکردم…

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.