روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فرناز گنج خانلو – 2025-08-16 18:02:58

دلنوشته_سوغات اربعین

من جفتی کفش ساده‌ام، نه رنگی خاص دارم، نه دوختی زیبا. تمام عمرم در کوچه‌ها و خیابان‌های این شهر با صاحبم قدم زدم. خاک باران‌خورده‌ی زمستان را لمس کردم، گرمای آسفالت داغ تابستان را سوختم اما در دل خود همیشه رویایی را پنهان داشتم، رویای لمس خاکی که همه از آن سخن می‌گویند، خاکی که از نجف آغاز می‌شود و تا کربلا امتداد دارد مسیری که با اشک و عشق آبیاری شده و هر قدمش ذکر «یا حسین» است.
امسال، اربعین دوباره از راه رسید. همه رفتند. کوچه‌ها پر از بدرقه شد و دل‌ها پر از پرواز. کاروان‌ها یکی پس از دیگری به سمت نجف رهسپار شدند، و من در گوشه اتاق تاریک و خاموش ماندم. منی که برای رفتن ساخته شده‌ام، محکوم شدم به ماندن.
هر بار که صاحبم اخبار و تصاویر راهپیمایی را نگاه می‌کند، من هم در کنار او می‌بینم، کفش پای دیگران را می بینم که بر خاک جاده قدم بر می‌دارند، در ازدحام زائران، در سایه‌ی پرچم‌های سرخ و سبز. صدای «لبیک یا حسین» از صفحه‌ی تلویزیون در گوشم می‌پیچد. حتی بوی گرد و غبار جاده را حس می‌کنم. خیال می‌کنم همراه کاروانم، که زیر پای صاحبم خاک مسیر نجف تا کربلا را لمس می‌کنم. اما چشم که باز می‌کنم، جز سکوت خانه و تاریکی گوشه‌ای که سهم من شده چیزی نیست.
صاحب عزیزم، می‌دانم تو هم دلت پر می‌کشد. بارها به عکس‌های نجف خیره شدی. بارها با صدای بغض‌آلود گفتی: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» می‌دانم تو هم حسرت کشیدی که چرا نتوانستی به بارگاه مولا بروی، چرا نتوانستی از علی (ع) اذن بگیری تا قدم در جاده‌ی حسین بگذاری ما هر دو با هم جاماندیم؛ من کفشی بودم که رؤیای هر قدمش کربلا بود، و تو انسانی بودی که رؤیای هر تپش قلبش زیارت حسین بود.
اما مگر نه این است که راه کربلا از نجف می‌گذرد؟ مگر نه این است که هر زائری نخست باید خود را به علی بسپارد، تا از آن دروازه‌ی نور رهسپار حسین شود؟ پس شاید ما جامانده‌ها هم اول باید زائر علی شویم در دل، در اشک، در آه. شاید اذن رفتن‌مان هنوز نرسیده، شاید نگاه مولا ما را به صبری عمیق‌تر دعوت کرده است.
گاهی با خود فکر میکنم: رسالت من چه بود؟ من برای رفتن ساخته شدم، اما حالا در کنج اتاق خاک می‌خورم. هر صدای قدمی که از صفحه‌ی تلویزیون می‌شنوم، زخمی تازه بر جانم می‌زند. آن‌ها می‌روند، من می‌مانم، آن‌ها می‌رسند، من حسرت می‌کشم.
اما در سکوت شب، هنگامی که صاحبم با چشمانی خیس نجوا می‌کند: «السلام علیک یا اباعبدالله»، تازه می‌فهمم که حسین همه را می‌بیند چه آنان که در مسیرند، چه آنان که از دور دل‌شان را رهسپار کرده‌اند. چه بسا جاماندگان، زائرانی مشتاق تر باشند؛ آنان که قدم نمی‌زنند، اما هر لحظه با دل و جان‌شان در کربلا حضور دارند.
من کفشی‌ام که در گوشه‌ای افتاده‌ام، اما هر شب خوابی شیرین می‌بینم. در خواب، ابتدا در صحن نجف ایستاده‌ام. صاحبم مرا به دست گرفته، با دلی لرزان می‌گوید: «یا علی، اجازه بده قدم در مسیر حسینت بگذارم.» نسیم آرامی بر چهره‌اش می‌وزد و من می‌فهمم اذن داده شده است. پس به راه می‌افتیم. جاده‌ای بی‌پایان در پیش است، پر از پرچم‌های سرخ و سبز، پر از دست‌هایی که به آسمان بلند شده‌اند، پر از نواهای «حسین… حسین…». زیر پای صاحبم خاکی نرم و روشن است. اشک‌های او بر من می‌چکد و من سبک می‌شوم، آن‌قدر سبک که دیگر احساس نمی‌کنم کفشم، حس می‌کنم زائرم.
شاید کف هایم خاک کربلا را لمس نکرده‌اند، اما قلبم از همین‌جا به ضریح گره خورده است. جامانده بودن، تنها دوری جسم است، دل اگر با حسین باشد، فاصله‌ای باقی نمی‌ماند.
اما ای کاش سال بعد… ای کاش در موسم بعدی، من و صاحبم هم در میان کاروان‌ها باشیم. ای کاش در صحن نجف بایستیم، با دلی لرزان اجازه بگیریم و بعد در جاده‌ی عشق، هم‌قدم با زائران شویم. ای کاش خسته شوم از طول مسیر، تا بدانم که رسالتم را یافته‌ام. ای کاش کف‌های من هم طعم خاکی را بچشند که بوی بهشت می‌دهد.
اما اگر قسمت نشد، باز هم غمی نیست. من کفشی‌ام که جامانده، اما هر روز و هر شب در مسیر عشق می‌دوم در مسیری که آغازش علی است و پایانش حسین. مسیری که همه‌ی جاده‌های عالم در نهایت به آن ختم می‌شوند، جاده‌ای که با خون نوشته شده و با عشق ادامه دارد.
و من، حتی اگر جامانده باشم، یقین دارم روزی خواهد رسید که صدایم را در آن جاده خواهند شنید، صدای کفشی که عمری حسرت کشید، اما هرگز از رویای حسین دست نکشید.

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.