«در حسرت قدمهایی که برنداشتم…»
دلم تنگ است…
تنگِ راهی که نرفتهام،
غُبارِ کفشهایی که نبوسیدم،
و نگاهِ زائری که از کنارم گذشت،
بیآنکه بداند
من،
تمام مسیر را
با نگاه دنبال کردهام…
من جاماندهام…
نه از عشق،
از حضور.
و چه سخت است
وقتی دل،
به جایی رفته باشد
که جسمت نرفته…
اما هنوز امیدی هست…
شاید زائری،
شاید یک نگاه،
شاید یک دعای بینام
سهم من شده باشد
در این قافلهی نور…
فرزانه بساقی
اراک