باسمه تعالی
سوغات اربعین حسینی
از جادهی خاک و پرچمِ سرخ،
نسیمِ داغ،
بوی گامهای خسته را میآورد،
بوی جورابِ کودکِ پنجسالهای
که پا برهنه،
سنگهای آتشخورده را
قدم میزند تا زائر برسد.
پیرمردی با عصا،
بر گردنههای صبر،
قدم میگذارد،
لبهای خشکش
زمزمه میکند:
«آمدهام حسین جان!
تا بگویم،
فراموشت نکردهایم.»
و مردی از فرانسه،
با صلیبی بر گردن،
در میان جمع،
چشمانش پر از اشک،
میگوید:
«پیامبرمان فرق میکند،
ولی حسینمان یکیست.»
راه، پر از دستهای گشوده است،
نان گرم،
کاسهی آش،
بوی گلاب،
پاهایی که خاکِ زائر را بوسیدهاند.
سوغات این سفر؟
نه تسبیح کهربا،
نه پرچم سبز،
نه خاکِ تربت…
سوغات این سفر،
قلبیست که از سنگِ غرور،
شسته شده،
قلبی که فهمیده است
چرا بیست میلیون پروانه
هزار و چهارصد سال،
گردِ شمعی میگردند
که خاموش نمیشود.
و من،
از جادهی آفتابخورده بازمیگردم،
با چشمی که پر از نور شده،
نورِ همان مردی
که جهان هنوز،
نامش را کامل نشنیده:
حسین بن علی.
فرامرز کیامقدم