عنوان: «یک مشت خاک، تمام سوغات من»
از مسیر که برگشتم، همه منتظر بودند ببینند چه آوردهام. چشمها دنبال تسبیحی از کربلا بود، یا پارچهای سبز از بینالحرمین. من اما دستانم خالی بود… جز یک مشت خاک.
آن خاک را از کنار جاده برداشته بودم؛ همانجا که زائری خسته، کاسهای آب را به غریبهای تعارف کرد و خودش تشنه ماند. همانجا که کودکی کوچک، لقمهای نان را دو نیم کرد تا سهمش را با من قسمت کند. همانجا که پیرزنی با لبخند گفت: «این راه با دل رفتنی است، نه با پا.»
وقتی خاک را به مادرم دادم، بوی عطر حرم در خانه پیچید. او آرام بوسیدش و گفت: «این خاک، از همه طلاها قیمتیتر است، چون با اشک و قدمهای عاشق جمع شده.»
سوغات اربعین برای من یک یادگاری نبود؛ یک بیداری بود. فهمیدم هر سلامی که در مسیر گفتم، هر لقمهای که خوردم، هر قدمی که برداشتم، خودش سوغاتی است. و این خاک… گواهی است که روزی در جاده عشق نفس کشیدم.
گاهی میشود از کربلا برگشت، اما کربلا را با خود تا همیشه برد. من کربلا را در همین مشت خاک پنهان کردهام، و هر وقت دلم گرفت، بویش میکنم تا یادم بیاید هنوز جادهای هست که با دل میتوان رفت.