دلنوشته
(سفر با پای دل به دیدار حقیقت )
اربعین که میرسد، دل بیتاب میشود؛ بیقرار، شکسته، حیران… گویی زخمی کهنه دوباره سرباز میکند، زخمی که قرنهاست هنوز التیام نیافته. صدای قدمهای زائران از عمق جان میلرزد، انگار هر گامی که بر خاک کربلا میگذارند، نَفَسی است که از جان حسین برمیخیزد.
ای اربعین… تو فقط چهلم یک شهادت نیستی، تو بغض فروخوردهی قرنهایی. تو داغی هستی که بر سینهی تاریخ حک شده، فریادی خاموش که هر سال از میان اشکهای زائران بلند میشود و در دل افلاک طنین میافکند.
چهارده قرن گذشته، اما هنوز صدای العطش کودکان خیمهگاه، استخوان دل را میلرزاند. هنوز چشمان غریب رقیه از گوشهی خرابه، آوار درد را فریاد میزنند. هنوز پرچم نیمسوختهی عباس، علمدار بیدست، در باد میلرزد و شرم حنجرهی بریدهی علیاکبر در سکوت شب نینوا جاریست.
میگویند اربعین، وعدهگاه عاشق و معشوق است… وعدهگاه دلهایی که از راههای دور و نزدیک، از درون دود و آهن، از دل زندگیهای روزمره، خود را به ضیافت اشک میرسانند. و چه شکوهی دارد این کاروان بیادعا… کف پاها ترک خورده، چشمها خسته، ولی دلها سبک، سبک مثل پرچم سیاه حرم که زیر آفتاب میرقصد.
زینب، ای صبورترین راوی فاجعه، ای قهرمان بیمدال کربلا… وقتی تو از کوچههای شام گذشتی، سنگها با تو گریستند، دیوارها نالیدند. اربعین، یادآور بازگشت توست… بازگشتی نه برای آرامش، که برای بیدار کردن مردگان غفلتزده. تو آمدی تا به حسین سلام دهی؛ اما در آن سلام، همهی ما را به حساب کشیدی: “آیا شما با حسین هستید؟” این سوالیست که اربعین، هر سال از ما میپرسد.
کاش میشد این اشکها، این آهها، این نالههای سینهسوز، فقط احساس نباشد… کاش سرآغازی باشد برای تغییر. کاش این راهپیمایی، نه تنها پا، که دل را نیز به حرکت درآورد؛ دل را از خودخواهی، از بیتفاوتی، از خواب سنگین روزمرگی برهاند.
اربعین، تو فرصتی هستی برای دیدن، برای فهمیدن، برای عاشق شدن. تو تذکرهی بازگشت مایی، بازگشت به فطرت، به نور، به حقیقت. تو هر سال از ما میخواهی که یا با حسین باشیم، یا لااقل در اندوهش، مردهی زندهنما نباشیم.
و ما، هر سال، در میان این سیلاب بیپایان عاشقان، دوباره از خود میپرسیم:
آیا من، با حسینم؟