روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فاطمه لشینی – 2025-08-21 13:56:56

امسال پاهایم از قافله‌ی اربعین جا ماند، اما دل، بال کشید و در میان سیل عاشقانی نشست که از نجف تا کربلا جاده را با اشک و عشق فرش کردند. من، زائری نامرئی بودم؛ بی‌گام و بی‌سایه. گویی روح من از پنجره‌ای پنهان، در میان بین‌الحرمین ایستاده بود؛ جایی که آسمان، سر بر خاک می‌گذارد و زمین، لبریز از آسمان می‌شود.

سوغات من، بارانی بود که از دور بارید و گرد و غبارِ سال‌ها غفلت را از دلم شست. دعای جمعی زائران، همان‌جا در بین‌الحرمین، چون موجی برخاست و مرا که دور بودم، در برگرفت؛ موجی از عافیت، آرامشی پنهان که در رگ‌هایم جاری شد.
من سال‌ها خودم را گم کرده بودم؛ در هیاهوی زندگی، معصومیتی که روزی درونم بود، زیر غبار زمان پنهان مانده بود. اما اربعین، بی‌آنکه پا بر خاکش بگذارم، مرا فراخواند. صدای گام‌های زائران، طنین تپش دوباره‌ی قلبم شد. هر اشکی که آنجا ریخته شد، به شیشه‌ی قلبم رسید و آن را صیقل داد. از پشت فاصله‌ها، در ازدحام دعاهای جمعی، خویشتنی تازه یافتم: خودی سبک‌تر، روشن‌تر و نزدیک‌تر به حقیقت.
پاهایم به جاده‌ی اربعین نرسید، اما دلم گریخت از هیاهوی دنیا، از بازارهایی که حقیقت در آن به حراج می‌رفت.
اربعین، برایم آیینه‌ای شد که در آن، تصویر فراموش‌شده‌ی خویش را دیدم؛ تصویری که لبریز از معصومیت و نور بود. من در این زیارتِ روحی، بی‌آنکه قدمی بردارم، سفری عمیق‌تر کردم: سفری از غیبت به حضور، از گم‌گشتگی به یافتن، از خاموشی به روشنایی.
امسال، سوغات من بازگشت بود؛ بازگشت به خویشتن، بازگشت به آرامشی که میان هیاهوی جهان گم کرده بودم.
سوغات من این بود که تنهایی، اگر برای خدا باشد، پرجمعیت‌ترین حضور است. در این خلوت، زیارت کردم بی آنکه قدمی بردارم. این سوغات، هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود، چرا که از جنس خاک نیست؛ از جنس جان است.
راه کربلا همیشه در جغرافیا خلاصه نیست؛ گاهی در دل انسان کشیده می‌شود.
سوغاتی من نه در دستانم، که در جانم جای گرفت.

فاطمه لشینی
دلنوشته شخصی، جامانده اربعین

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.