روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فاطمه فتحی زاده – 2025-08-18 09:20:23

در ازدحام مسیر، خسته و خاک ‌گرفته، پاهایم دیگر رمقی نداشتند. آفتاب تند ظهر بر سر زائران می‌تابید و صدای قدم‌ها، زمزمه‌ها، و نوای “لبیک یا حسین” در هوا پیچیده بود. در آن لحظه که گمان می‌کردم دیگر توان ادامه ندارم، چشمم افتاد به کودکی که کنار موکب کوچکی ایستاده بود؛ موکبی ساده، اما پر از صفا.
دست‌های کوچکش بسته‌ای خرما را بالا گرفته بود. نه صدایی، نه اصراری؛ فقط نگاه و لبخند. لبخندی که انگار تمام مهربانی دنیا را در خود داشت. چشمانش برق خاصی داشت، از آن نوع نوری که نه از خورشید، بلکه از دل می‌تابد. لبخندش بی‌کلام بود، اما پر از حرف؛ حرف‌هایی از جنس محبت، از جنس خدمت بی‌منت.
خرما را گرفتم، تشکر کردم، و خواستم رد شوم. اما آن لحظه، چیزی درونم ایستاد. آن لبخند، ساده بود اما عمیق. انگار سوغاتی بود از جنس دل، نه از جنس دست. چیزی که در چمدان جا نمی‌گیرد، اما در دل جا خوش می‌کند. آن کودک، با همان نگاه بی‌ریا، در دل من چیزی کاشت؛ دانه‌ای از مهر، از خلوص، از عشق بی‌قید و شرط.
در مسیر اربعین، هزاران تصویر در ذهن نقش می‌بندد؛ از موکب‌های رنگارنگ گرفته تا صدای نوحه‌ها، از قدم‌های خسته تا اشک‌های جاری. اما لبخند آن کودک، برای من خاص‌ترین تصویر بود. تصویری که نه محو شد، نه فراموش. سال‌هاست از آن مسیر گذشته‌ام، اما هر بار که خرما می‌خورم، طعم آن لبخند را حس می‌کنم. طعمی شیرین‌تر از خرما، عمیق‌تر از خاطره.
گاهی با خود فکر می‌کنم آن کودک حالا کجاست؟ شاید بزرگ شده، شاید هنوز کنار همان موکب ایستاده، شاید لبخندش حالا به کودکی دیگر منتقل شده باشد. اما مهم نیست که او کجاست؛ مهم این است که لبخندش هنوز با من است. سوغات اربعین برای من، لبخند آن کودک بود؛ بی‌ادعا، بی‌کلام، اما پر از معنا.
در دنیایی که گاه پر از هیاهو و تظاهر است، آن لبخند یادآور سادگی و صداقت بود. یادآور اینکه گاهی یک نگاه، یک لبخند، می‌تواند دل کسی را روشن کند. و من، هنوز با آن لبخند راه می‌روم، نفس می‌کشم، و هر بار که به مسیر عشق فکر می‌کنم، کودک موکب‌دار را به یاد می‌آورم؛ با خرمایی در دست، و لبخندی که جهان را زیباتر کرد.

فاطمه فتحی زاده

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.