آقای من، حسین جان!
سه سال گذشت…
سه سالِ تمام، شب و روز با حسرت کربلای تو سر کردم. سه سال که هر نسیمی وزید، بوی حرمت را نداشت و هر صدایی شنیدم، نوای دلنشین اذان از گلدستههایت نبود. دیگر از این انتظار دیوانه شدهام آقا!
چشمهایم خشک نمیشود از اشک، از وقتی که هر پستی درباره کربلا میبینم، هر عکسی از بینالحرمین که جلوی چشمانم رژه میرود، قلبم فشرده میشود و بغض گلویم را میفشارد. دیگر توان دیدن ندارم، توان شنیدن ندارم. به خدا قسم، حسرت به دل ماندهام!
حسودی میکنم آقا! آری، حسودی میکنم به هر کسی که پایش به کربلای تو رسیده، به هر کسی که لحظهای در صحن و سرایت نفس کشیده، به هر کسی که قطرهای از آب فرات نوشیده. حسودی میکنم به زائرانی که بیخبر میروند و میآیند، و من اینجا، پشت این درهای بسته، فقط آه میکشم.
این دل، دیگر طاقت ندارد. تاب فراق تو را ندارد، حسین جان! به خداوندی خدا، اگر کربلای تو را نبینم، میمیرم از این غصه. این بغض دیگر در گلویم جا نمیشود، میخواهد فریاد شود، فریادی که از عمق جانم برآید: “یا حسین، بطلب! آقا جان، دریاب!”
کاش میشد یک شب فقط یک شب، میان روضههایت نفس میکشیدم. کاش میشد یک بار فقط یک بار، خاک کفش زائرانت را توتیای چشمم میکردم. دیگر این انتظار، مرا از پای درآورده است. این چشمهای منتظر، دیگر رمقی برای گریه ندارد.
یا حسین… خودت مرهمی بگذار بر این دلِ زخمخورده، خودت راهی بگشا به سوی کربلایت. من که دیگر توان ندارم…
سوغات اربعینت برای من دلتنگی است و دلتنگی و دلتنگی…