دلنوشته: جادهای که به آسمان ختم میشود
غروب آرامی بود… از کنار مزار شهدای گمنام دل کندیم و راه افتادیم. دلهامون سبک، چشمهامون پر از اشتیاق، و قدمهامون رو به سوی نوری که سالها در رویاها دیده بودیم. ما دختران نوجوانی بودیم که دلهامون از سنمون بزرگتر بود؛ دلهایی که برای رسیدن به کربلا میتپید.
در مسیر، با یه دختر بچهی عراقی آشنا شدم. نه زبانمون یکی بود، نه فرهنگمون، ولی دلهامون بیواسطه با هم حرف میزدن. اون لحظهها برام مثل لمس مهربونی خدا بود؛ مثل نشونهای که بگه این راه، راه عشقه.
پیادهروی سخت بود… گاهی پاهام درد میگرفت، گاهی نفسهام سنگین میشد. اما قرار گذاشته بودیم که ۱۴۰ عمود اول رو به ۱۴ معصوم هدیه کنیم. هر قدم، یه سلام بود؛ هر نفس، یه نذر. وقتی این مسیر تموم شد، پیرمردی عراقی خاک تربت اصل امام حسین (ع) رو بهم داد. اون لحظه، انگار خودِ امام بهم لبخند زد… انگار اون خاک، مهر تأیید آسمون بود بر دل کوچکم.
من زیارتاولی بودم. هیچ تصویری از بینالحرمین نداشتم، فقط یه حس مبهم از شوق. اما وقتی رسیدم، اشکام بیاجازه جاری شدن. باورم نمیشد پا گذاشتم به جایی که فرشتهها هم برای ورودش صف میکشن. بینالحرمین یه تکه از بهشته؛ جایی که زمان وایمیسته، و دل، بیوزن میشه.
وقتی برگشتم، انگار یه تکه از قلبم رو اونجا جا گذاشتم. حالا هر شب، دلم برای اون خاک، اون نور، اون آرامش بیانتها پر میزنه. تا دوباره برگردم، بیتابم… بیقرارم…
به زائرهای آینده میگم: اگه توی مسیر خسته شدین، اگه پاهاتون تاول زد، اگه اشکهاتون از درد ریخت، بدونین که همهش مقدمهی یه وصاله. وقتی چشمتون به گنبد طلایی میافته، همهی دردها رنگ میبازن. اون لحظه، لحظهی رسیدنه… لحظهی عاشقی… و هیچچیز توی دنیا باهاش قابل مقایسه نیست.
فاطمه صادقی