روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فاطمه رحمانی – 2025-10-08 07:15:40

به نام خدا
سردار بی‌سر
فاطمه رحمانی
فلسفه تاسوعا و عاشورا
چقدر سردم بود، تنها ابر کوچک درون آسمان بودم. تنها ابری که به تازگی متولد شده بود. به اطرافم نگاه کردم، فقط ابر بود و خورشید. زمین را نگاه کردم زمین بی‌رحمانه گرم و خشک بود. باید چه کار می‌کردم؟ کجا می‌رفتم؟ از چه کسی کمک می‌خواستم؟ نزدیک خورشید شدم، خودم را به او چسباندم، سعی کردم دستان خورشید را در دستان خودم بگیرم و فشارشان دهم، سعی کردم پرتوهای گرمش را در آغوش سردم جای دهم، سعی کردم با گرمایش خودم را کمی گرم کنم. اما، هنوز هم سردم بود، انگاری گرمای خورشید هم سردش شده بود. چند قدمی از خورشید دور شدم، رفتم و رفتم تا به ابرها رسیدم، سعی کردم خودم را بین آن‌ها قرار دهم، شاید آن‌ها می‌توانستند کمی گرمم کنند، شاید آن‌ها می‌توانستند با نوازش دستان گرمشان، این سرمای طاقت‌فرسا را از من دور کنند. اما… باز هم سردم بود، بی‌فایده بود، حتی ابرها هم نتوانستند مقداری از سردی وجود مرا گرم کنند. ای‌ کاش می‌توانستم بروم به جایی دور، به جایی گرم، شاید پیش خورشیدی گرم‌تر، ولی این خورشید گرم‌تر کجا بود؟ چگونه باید پیدایش می‌کردم؟
ناگهان بین این هیاهو و سردی آسمان، بین این ناامیدی، چیزی را دیدم. این اولین بار بود که خورشیدی را روی زمین می‌دیدم. چقدر نورانی‌تر و گرم‌تر از خورشید آسمان بود. نورش آنقدر زیاد بود که وقتی از دور سوار بر اسب سفیدشان می‌آمدند می‌توانستم ببینمشان. اما با وجود این نور زیاد چشمانم نوازش داده می‌شدند.
چقدر مهربان بود، دست خورشید روی زمین را می‌گویم، که از وسط بیابان و از روی زمینی ترک خورده و بی‌آب و علف، روی صورت سردم کشیده می‌شد. حالا دیگر سردم نبود، انگار آن خورشید گرم‌تر را پیدا کرده بودم. اما آن خورشید که بود؟
چقدر زیبا بودند هفتاد و یک ستاره‌ای که با عشق دور خورشید می‌چرخیدند. پس این بود راز بزرگ زمین، همیشه از خودم می‌پرسیدم، که چرا خداوند زمین را بیشتر دوست دارد؟ پس این بود جوابش، ستارگانش گرد خورشیدش می‌گردند. و چقدر درخشنده‌تر بود ستاره‌ی هفتاد و دوم که از نیمه‌ی راه به جمع هفتاد و یک ستاره‌ی دیگر پیوست. یک لحظه احساس کردم که آسمان روی زمین رفته است، یا نه… انگار آسمانی دیگر روی زمین متولد شده بود.
اطرافم را گشتم، یک آسمان بدون ستاره، ستاره‌ها نبودند، شاید خوابیده بودند. اما ستاره‌های روی زمین با اینکه روز بود بیدار بودند.
درست روبروی ستاره‌ها و خورشید، ابرهایی بس تیره و تار صف بسته بودند، انگاری می‌خواستند ستاره‌ها و خورشید زمین را یکی‌یکی بپوشانند، اما هنوز که لحظه‌ی غروب خورشید نشده بود.
همین هنگام بود که چشمانم قمری را دیدند، ماه پرنور و زیبایی که کنار خورشید ایستاده بود، عجب قمر نورانی‌ای بود، قرص ماهش کامل‌کامل بود به طوری که نور سفیدش به چهار گوشه‌ی عالم رسیده بود. انگار نور این ماه تابان اجازه نمی‌داد به سیاهی ابرها که نزدیک‌تر بیایند. گویی ابرها هم از وجود شجاعت این قمر به خودشان می‌لرزیدند.
اما کمی بعد نمی‌دانم چه شد، ابرهای سیاه و تیره روی تک‌تک ستاره‌ها و قمر زیبای زمین را پوشاندند. چقدر تلخ بود، زمین چقدر سردش شد وقتی که خورشیدش را روی نیزه‌ها زدند. اما خورشید هنوز هم درخشان و گرم بود.
از این غم زیاد خورشید درون آسمان چهره‌اش را پنهان کرد، آسمان ناگهانی تاریک شد اما زمین هنوز هم روشن بود چون خورشیدش می‌تابید. بغض راه گلویم را بسته بود، نمی‌توانستم حرفی بزنم. از دیدن آن صحنه دل من و تمام ابرهای درون آسمان گرفت و دیگر نتوانستیم این بغض را پنهان کنیم. پس از ته دل گریه کردیم. آنقدر گریه کردیم تا از چشمان خیسمان به جای اشک خون جاری شد، چه باران خونی بارید روی زمین.
برای کربلا افتخاری بود که قدم‌های مهربان شما و خانواده‌یتان را به دوش می‌کشید ؛
برای کربلا افتخاری بود که خیمه‌هایتان را رویش برپا کردین ؛
برای کربلا افتخاری بود که قدم‌هایتان را رویش قرار دادین ؛
ولی کربلا گریان شد وقتی خیمه‌های امانت شما نزدش، در آتش می‌سوختند و او نتوانست کاری انجام دهد ؛
چقدر سخت بود وقتی دختر سه ساله‌یتان از شما جدا میشد ؛
چقدر سخت بود وقتی رقیه دستش را از دست شما جدا کرد ، در حالی که محکم آن‌ها را گرفته بود ؛
چقدر تلخ بود که رقیه‌ بهانه‌‌ی شما را می‌گرفت و مدام صدا می‌زد:《باباجون …》؛
دشت نینوا شرمگین شد وقتی صورت کودک سه ساله‌ از سیلی قرمز شده بود ؛
برای رباب سخت بود که گهواره‌‌ی خالی فرزندش را تکان می‌داد ؛
برای رباب سخت بود که برای طفل شش ماهه‌اش که برای همیشه خوابیده بود لالایی بگوید ؛
فرات چقدر خوشبخت بود که بر دستانت بوسه میزد ای قمر بنی هاشم ، اما انگار آن روز فرات هم تشنه‌تر از هر روزش بود ؛
چقدر تلخ بود وقتی کربلا مجبور شد دستان بریده‌ات را بوسه باران کند ؛
چقدر سخت بود برای اسب سفیدتان که بدون شما به خیمه‌ها برگشت ؛
چقدر سخت بود برای اسب سفیدتان که مجبور شد تلخ‌ترین خبر دنیا را برای خانواده‌یتان ببرد ؛
چقدر دشوار است برای پدری که جسم چاک‌چاک فرزندش را در آغوشش جای می‌دهد ، پدری که گل پرپر شده‌اش را به درون خیمه‌ها می‌برد ؛
چقدر دشوار است برای فرمانده‌ای که نوجوان امانتی در نزدش با تمام وجودش بگوید:《عمو جان شهادت را شیرین‌تر از عسل می‌دانم .》 ؛
ای فرمانده‌ی شجاع ، خودت را بار دگر نشان بده ؛
تمام کاروان دشت نینوا در هجوم سرد نیزه‌ها به دنبال خورشید خود می‌گردند ؛
زینب دیگر توانایی دویدن ندارد ؛
پاهای زینب از داغ بودن زمین زخم شده است ؛
از کوچک و بزرگ همگی به دنبالتان می‌گردند ؛
اما چقدر تلخ است وقتی سردار شجاعشان را بدون سر پیدا می‌کنند .

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.