برای دومین بار پاسپورتم را گرفتم؛ بار اول هرگز به دستم نرسید. با دلی پر از امید منتظر ماندم، شاید اینبار بتوانم راهی سفر شوم. خودم، کفشهایم، کولهپشتیام… همیشه آمادهام. اما باز هم امیدم به دیواری سخت برخورد و دستهایم خالی ماند.
به خودم میگویم: «عیبی ندارد، از دور سلام میدهم… بالاخره میرسد.» ولی خوب میدانم این حرف دل خوشکنک ، زخم دل خستهام را آرام نمیکند.
ماههاست چشم به راه سفری هستم که هنوز نرفتهام. آرزو دارم عزاداری عشیرههای بنیاسد و بنیعامر را ببینم، تکاپوی زائران را لمس کنم، بوی نذری موکبها را نفس بکشم، و شوق میزبانانی را بچشم که با جان و دل پذیرایی میکنند. میخواهم در حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) بایستم، اشک بریزم و روحم را سبک کنم. اما هر سال سنگی تازه پیش پایم میافتد، و من توان برداشتنش را ندارم. گاهی با خودم زمزمه میکنم: شاید خدا میخواهد بگوید: هنوز وقتش نیست…
با ناکامیهای زندگی کنار آمدهام، اما این یکی قلبم را به شدت میفشارد، این روزها خودم نیستم؛ حسادت میکنم به زائرانی که راهی سفر نور شدهاند، به آنهایی که با ویلچر عزیزانشان را میبرند، به کولهپشتیهای مزین به عکس شهدا، به بسیجیهایی که آرامش را به مسیر میبخشند، یا حتی شنیدن صدای خشخش ماسهها، لمس شلاق گرمای هوا که نفس¬کشیدن را گرم و سخت میکند، و موکبهایی که با عشق پذیرایی میکنند… حسرت این لحظهها را میخورم، درست است این لحظات را لمس نکرده ام اما نامت قلبم را آرام میکند.
همه گلههایم را با تو در میان میگذارم، ای مهربان! شاید این حسرتها بهانهای باشند تا تو را عمیقتر صدا بزنم. سؤال این امتحان چیست؟ چه کنم که مهر گذرم را تایید کنی و گریههایم را در آغوشت بریزم؟ مثل دختربچهایام که پشت بزرگترش پنهان میشود تا کسی آزارش ندهد.
شاید پاسخ این امتحان، اعتماد باشد؛ اعتماد به اینکه هرچه برایم مقدر کردهای، خیر است؛ من صبر ایوب ندارم، اما دل شکستهای دارم که جایگاه توست.
بگذار اشکهایم، بیصدا و خسته، به آستانت برسند. مثل کودک غزهای که در میان ویرانیها با امیدی کوچک راهش را ادامه میدهد، من هم باور دارم که روزی نوبتم میرسد. آن روز، خاک کربلا را در دستانم میفشارم و تمام این انتظارها در سایه محبت تو گم میشود.
دلنوشته فاطمه دکامی