روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فاطمه اسدپور کیاسری – 2025-09-08 06:33:30

تجربه نگاری

بذارید ازونجایی براتون بگم که من پایه یازدهم بودم و به دنبال یک هویت جدید!
من برای ساختن انسانی جدید تلاش میکردم و به دنبال نشانه ها برای رسیدن به اطمینان میدویدم!
با ارزش های جدیدی اشنا میشدم و در موردشون میخوندم که با ارزش های خانوادگی من و هرآنچه که تا پایه ۱۱ام شنیدم و دانستم متفاوت بود و این من را در تعارض و تزلزل فرو میبرد!اینجا همان نقطه ای از زندگی من بود که من به دنبال نشانه های آسمانی در پهنه زندگی ام می‌شتافتم!

یک انسان جدید در این میانه نظر من را به خدمت گرفت دقیقا همانجایی که من به دنبال الگو و راهنما میگشتم و موج دنیا و اطرافیان تلاش می‌کردند من را به نقطه امن خودم بازگردانند و او نامش روح الله خمینی بود
جملات قصاری که من به انگیزه ادامه دادن و جویای حقیقت شدن میداد!
مسیر را جوری ادامه دادم که همان سال به بیت جانشین او دعوت شدم و یک تماس جیغ من را بلند کرد و فریاد خوشحالی من تمام خانه را پوشاند!
و زمزمه اینکه فاطمه بیت رهبری دعوت شده خانواده را پریشان کرد!
نشانه ها را کنار هم می‌گذاشتم و خوشحال بودم از این نگاه خدا!
خانواده ام با هیچ ترفندی نمی‌توانستند مانع من شوند به جز نقطه ضعفم!
مامانم باردار شده بود و نیاز به کمک داشت و ترغیب کردند که بمانم و مراقبان باشم به عنوان فرزند اول و تک دختر خانواده
و من اینجا در ۱۷سالگی در اوج سوق و ذوق و در اوج خواستن پایم را روی دلم گذاشتم و نخواستم که بروم!
حالا هم که حوالی کنکور بودم
من بودم و یک دنیا استرس!من بودم و یک دنیا ترس!ترس از نشدن ها،ترس از شکست ها و ترس از نگاه غریبانه اشنا ترین ادمها!و هنه اینها دست به دست هم می‌دادند و قلب مرا میفشردند.
هر شب گوشه اتاق کنار پریز برق با کتاب تستی که به جبر اجتماعی جلوی من باز شده بود در هیات های آنلاین شرکت میگرویم و سینه میزدیم و اشک میریختیم! به یاد تجربه حدید خادمی هیات یا حسین در یکسال قبل،به یاد نگهداری کودکان حسینیه ‌ودک و به یاد آرامشی که هر شب حسین فاطمه روانه قلبم میکرد و من حالا عطش ان شب ها را به جان میچشیدم…
من دلم کربلا میخواست و مادرم هن همینطور اما پدرم نه
بهانه کمردرد و گرم بودن هوا در او انقد زیاد بود که هرگز به من مجال حرف زدن را نمیداد!

و من دلتنگ هم التماس دعا میگفتم به همه زائرانی که راهی بین الحرمین می‌شدند!
مادرم اصرار میکرد به پدرم
و پدرم هم قبول نمیکرد
رفته بود سرکار من با استرس زنگ زدم و اما جواب خوبی نگرفتم وعده های سفرهای لوکس و خارجی هم این وسط دیگر پاسخگو نبود که نبود!
شوهر خاله پدرم که انسانی ملتکر،بروز،امین و معتقدیم هست راهی کربلا بود
دلتنگی امانی از من برید و

زنگ زدم به ایشون و کمک خواستم..
انگار خود امام حسین پا در میونی کرد!
باز هم یک تماس مرا شوکه کرد!اما اینبار از پدرم
پاسپورتت را آماده کن !
من؟
اره تو
مادرم گوشی را گرفت:نه اینطوری که نمی شود ما بدون تو نمیرویم
_خب پس پاسپورت من را هم بگیرید
من که دیگر هوش از سرم پریده بود فقط خدارو شکر میکردم و سریع وسایلم را برای ان سفر اماده کردم
حالا بماند که پاسپورت هایمان اماده نبود ولی یکدفعه اماده شد و به دستما نرسید و شوهر خاله پدرم از تهران تحویل گرفت ان را و بماند که دقیقا روز تولدم را بین الحرمین بودم ولی دوست دارم از هدیه تولدم بگوم کهمن حدود یکماه بعد ازینکه برگشتم تو همون سال کنکور،به بیت رهبری دعوت شوم و به دیدار عاشقانه ای شتافتم و حالا هم خانواده هم همراهی ام میکردند و انها هم در پی من زلفشان را به دیدار حضرت یار گره زدند

فاطمه اسدپور کیاسری

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.