روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

علی قاسمی – 2025-08-27 10:21:55

خاطره
وقتی رسیدم نجف، اولین چیزی که حس کردم، سکوت نبود… اتفاقاً یه جور شلوغی پر از آرامش بود. هوا گرم بود ولی نسیم ملایمی از سمت حرم می‌اومد. از ترمینال تا صحن حضرت امیر، همه راه پر از زائرا بود. هر کسی یه پرچم، یه کوله‌پشتی، بعضیا بچه بغل. صدای نوحه از هر گوشه بلند بود.
وقتی وارد صحن شدم، بوی گلاب همه جا رو گرفته بود. تا حالا این‌قدر نزدیک به این عظمت نشده بودم. مردم همه جور بودن؛ ایرانی، عرب، با لباسای رنگی. ولی همه یه چیز مشترک داشتن: نگاه عاشق.
نماز خوندم، بعد نشستم یه گوشه، نگاه می‌کردم به اون جمعیت که یکی یکی با چشمای خیس از حرم بیرون می‌رفتن تا راه رو شروع کنن. انگار هر کسی قبل از حرکت، یه چیزی از دلش می‌گذاشت پیش علی.
وقتی از در حرم بیرون اومدم، مسیر پیاده‌روی شروع شد. اولین چیزی که دیدم، ردیف موکب‌ها بود. هنوز از شهر بیرون نرفته بودیم، ولی چادرای موکب‌ها کنار خیابون برپا بود. هر کسی چیزی داشت آورده بود؛ یکی چای می‌داد، یکی شربت خنک، یکی خرما.
یه پیرمرد جلو یه موکب ایستاده بود، سینی خرما تو دستش. هی صدا می‌زد: «تعال یا زائر». من رفتم جلو، خرما گرفتم، گفتم: «شکرا». لبخند زد، با لهجه عراقی گفت: «ما تقول شکرا… تقول دعاء». یعنی تشکر نکن، دعا کن. همین یه جمله، دلم رو لرزوند.
همین‌طور که می‌رفتم، صدای روضه از یه موکب می‌اومد. یه گروه نشسته بودن، نوحه می‌خوندن. یه طرف دیگه جوونا بساط صبحونه پهن کرده بودن؛ نون تازه، پنیر، چای داغ. با اصرار آدمو می‌نشوندن: «کل یا حاجی… لازم تاخذ».
بعد از چند کیلومتر، کم‌کم شهر تموم شد و جاده شروع شد. اونجا بود که حس واقعی پیاده‌روی اربعین رو گرفتم. یه جاده طولانی، پر از پرچم‌های سیاه و سبز که تا افق می‌رفتن. از پشت سرم نگاه کردم، گنبد حرم امیرالمؤمنین هنوز دیده می‌شد، ولی انگار صدام می‌زد: «برو، حسین منتظرته».

علی قاسمی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.