سوغات اربعین
دلنوشته(خاطره)
دلخسته و غریب، برای کار رفته بودم کرمانشاه. آن روزها قلبم پر از غم بود. یکی از دوستانم گفت: «برای اربعین پیاده میرم کربلا، تو هم بیا.»
نمیدانم چرا، اما همان لحظه دلم لرزید. انگار صدایی درونم گفت: «این بار برو، قرار تو همانجاست.» وقتی از کرمانشاه راه افتادم، هنوز باورم نمیشد که دارم به سمت کربلا میرم. اولین بار بود و هیچی بلد نبودیم. نه مسیر رو میشناختیم، نه امکاناتی داشتیم.
من فقط دلی پر از غم و امید داشتم. هر قدمی که جلوتر میرفتم، خستگی پاهام بیشتر میشد. گرما، تشنگی، کمبود پول… همه چیز سخت بود. پاهام زخم شد، خستگی به جانم افتاد، ولی هر قدم حس میکردم سبکتر میشوم. فقط یک فکر توی ذهنم بود: رسیدن به کربلا و گفتنِ حاجتم. وقتی بعد از اون همه سختی چشمم به گنبد و ضریح افتاد، همه خستگیها محو شد. اشک از چشمم جاری شد. با تمام وجود داد زدم: «یا حسین! منو دریاب.» گفتم: «آقا من دست خالیام، اما امیدم فقط شما هستید.»
دستم خالی بود، حتی برای خرید یه سوغات ساده هم پولی نداشتم. دلم شکست همینطور که نشسته بودم و به ضریح نگاه میکردم، ناگهان دستی ناشناس چیزی تو بغلم گذاشت و رفت و من اصلا ندیدمش. باورم نمیشد: یک تسبیح آبی فیروزهای و یک کتابچه دعا. نمیدونم از کجا اومد، اما مطمئنم هدیهی آقا امام حسین(ع) بود. انگار خودش دست خالی منو دیده بود. آن تسبیح را با اشک و لبخند برای مادرم آوردم و گفتم: «مادر جان، این هدیه کربلاست، ذکر بگو تا حاجتت روا شود.» سوغات من از این سفر، فقط یه تسبیح نبود؛ یه دل آروم و امید تازه بود، یه نشونه بود.
آن روز فهمیدم: اگر مهمان حسین شوی، حتی اگر دست خالی بروی، بیدستخالی برنمیگردی.
و این بود سوغات اربعین من… .
نام و نام خانوادگی: عادل کاظمی پاک
استان و شهر: همدان
تحصیلات: دیپلم
تاریخ تولد: 1371