روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

صفورا سعادتی – 2025-08-17 04:13:58

آیین‌های اربعین

وقتی برای اولین بار قدم در مسیر نجف به کربلا گذاشتم، فکر می‌کردم اربعین فقط یک آیین مذهبی است؛ زیارتی با رسم و رسوم خاص خودش. کوله‌ام پر بود از وسایل ساده: یک بطری آب، کمی نان، و یک جفت کفش که فکر می‌کردم برای این راه کافی است. اما هر قدم که در این مسیر برداشتم، انگار چیزی عمیق‌تر از آیین‌ها در دلم ریشه دواند. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، سوغات آیین‌های اربعین برایم نه فقط یک خاطره، بلکه تکه‌ای از وجودم شده که در این مسیر پیدا کردم و با خودم به خانه آوردم.

اولین آیین که مرا به خود کشید، حال‌وهوای موکب‌ها بود. هر موکب، مثل یک قلب تپنده بود که زندگی را به زائران هدیه می‌داد. در یکی از موکب‌ها، مردی با دست‌های زمخت و چهره‌ای خسته، کاسه‌ای آش گرم به دستم داد. لبخندش آن‌قدر صمیمی بود که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. پرسیدم: «چطور این‌همه زائر را پذیرایی می‌کنید؟» گفت: «این آیین ماست. برای حسین (ع) هر کاری بکنیم، کمه.» آن لحظه فهمیدم که این آیین، فقط دادن غذا نیست؛ یک درس بزرگ از بخشش بی‌چشمداشت است. این حس، اولین سوغاتی بود که از اربعین گرفتم.

شب‌ها، صدای آیین‌های عزاداری از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. جایی نوحه‌ای عربی، جایی سینه‌زنی، و جایی دیگر دعای کمیل زیر آسمان پرستاره. یک شب، در موکبی کوچک، چند نفر دور هم نشسته بودند و با لهجه‌های مختلف، روضه می‌خواندند. یکی از ایران، یکی از عراق، و دیگری از هند. زبانشان فرق داشت، اما اشک‌هایشان یکی بود. این آیین اشک و روضه، مرا به چیزی وصل کرد که نمی‌توانستم توضیحش دهم؛ یک حس مشترک، یک درد مشترک، یک عشق مشترک. این حس وحدت، سوغاتی بود که در هیچ چمدانی جا نمی‌شود.

یک روز، در میانه راه، آیین دیگری دیدم که قلبم را لرزاند. زنی کنار جاده ایستاده بود و با پارچه‌ای سفید، کفش‌های خاک‌آلود زائران را پاک می‌کرد. از او پرسیدم: «چرا این کار رو می‌کنی؟» گفت: «این آیین ماست. زائر حسین باید تمیز به حرم برسه.» آن لحظه، خاک کفش‌هایم انگار سبک‌تر شد. نه به خاطر پارچه او، بلکه به خاطر تواضعش. این آیین ساده، درس بزرگی به من داد: خدمت به دیگران، حتی در کوچک‌ترین کارها، می‌تواند روح آدم را بزرگ کند.

نزدیک کربلا، آیین استقبال از زائران دیدم. بچه‌ها با گل و بزرگ‌ترها با آب و خرما، به پیشواز می‌آمدند. یک پسربچه با چشمان درخشان، یک شاخه گل به دستم داد و گفت: «به حرم خوش اومدی.» آن گل حالا در گوشه‌ای از خاطراتم خشک شده، اما حس آن لحظه هنوز زنده است. این آیین استقبال، به من یاد داد که محبت، ساده‌ترین و عمیق‌ترین زبان دنیاست.

وقتی به حرم رسیدم، آیین زیارت حال دیگری داشت. زیر گنبد طلایی، انگار همه آیین‌ها به یک نقطه می‌رسیدند: عشق به حسین (ع). اما چیزی که بیشتر از خود زیارت در دلم ماند، آیین‌های مسیر بود. آیین‌هایی که در آن‌ها آدم‌ها با دست‌های خالی، قلب‌های پر می‌دادند. آیین‌هایی که در آن‌ها غریبه‌ها برادر می‌شدند و خستگی، معنا نداشت.

سوغات آیین‌های اربعین برای من، یک تغییر بود. تغییری که مرا یاد داد زندگی، چیزی بیشتر از روزمرگی‌هاست. آیین‌های اربعین به من آموختند که می‌شود با یک کاسه آش، یک پارچه سفید، یک شاخه گل، یا حتی یک لبخند، دنیا را برای کسی زیباتر کرد. این سوغات، نه در چمدانم، بلکه در قلبم جا گرفت و هر بار که دلم می‌گیرد، یادم می‌آورد که آیین‌های اربعین، آیین‌های انسانیت‌اند.

 

صفورا سعادتی

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.