روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

صفورا سعادتی – 2025-08-17 04:08:45

دلنوشته اربعینی

اولین باری که پا به مسیر نجف تا کربلا گذاشتم، فکر می‌کردم اربعین فقط یک سفر است، سفری برای زیارت و بازگشت. کوله‌ام پر بود از وسایل ضروری: آب، کمی خوراکی، لباس اضافه و یک جفت کفش راحت. اما وقتی قدم در جاده گذاشتم، فهمیدم که این مسیر، چیزی فراتر از یک پیاده‌روی ساده است. انگار هر قدم، هر نفس، هر نگاه، چیزی به من اضافه می‌کرد که هیچ‌وقت در کوله‌پشتی‌ام جا نمی‌شد. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم سوغاتی که از اربعین با خودم آوردم، نه یک شیء ملموس، بلکه تکه‌ای از روحم بود که در آن جاده جا گذاشتم و چیزی عمیق‌تر به جایش گرفتم.

اولین چیزی که در مسیر توجهم را جلب کرد، مهربانی غریبه‌ها بود. مردی با چهره‌ای آفتاب‌سوخته کنار جاده ایستاده بود و با لبخندی که انگار از دلش می‌جوشید، به زائران آب تعارف می‌کرد. دست‌هایش پر از پینه بود، اما نگاهش پر از نور. از او پرسیدم: «چرا این‌قدر به خودت زحمت می‌دی؟» گفت: «این زحمت نیست، این عشقه.» آن لحظه چیزی در دلم تکان خورد. انگار محبت، ساده‌ترین و در عین حال عمیق‌ترین سوغاتی بود که می‌توانستم از این سفر بگیرم. محبتی که نه با پول خریده می‌شود، نه با زور به دست می‌آید؛ محبتی که فقط در دل‌هایی که برای حسین (ع) می‌تپد، پیدا می‌شود.

هر موکب، یک درس بود. در یکی، زنی با دست‌های خسته نان می‌پخت و به زائران می‌داد. در دیگری، جوانی با لهجه‌ای غلیظ عربی، پاهای خسته زائران را ماساژ می‌داد. یک‌بار کودکی با چشمان درشت و مشکی، یک تسبیح کوچک به دستم داد و گفت: «بگیر، برای دعا.» آن تسبیح حالا روی طاقچه‌ام خاک می‌خورد، اما یاد آن کودک و قلب پاکش، هنوز در من زنده است. این آدم‌ها، این لحظه‌ها، سوغات واقعی اربعین بودند. چیزهایی که نمی‌شود در چمدان گذاشت، اما تا ابد در دل می‌مانند.

شب‌ها که در موکب‌ها می‌خوابیدیم، صدای زمزمه دعا و گریه‌های آرام زائران، مثل لالایی بود. یک شب، کنارم مردی مسن نشسته بود که با لهجه‌ای غریب قرآن می‌خواند. از او پرسیدم از کجا آمده. گفت از پاکستان، با پای پیاده. گفتم: «چطور این‌همه راه رو تحمل کردی؟» خندید و گفت: «وقتی برای حسین می‌ری، خستگی معنا نداره.» آن شب به این فکر کردم که ایمان واقعی چه شکلی است. ایمانی که کوه‌ها را جابه‌جا می‌کند، خستگی را بی‌معنا می‌کند و قلب را بزرگ‌تر از تمام دنیا. این ایمان، سوغاتی بود که نمی‌دانستم چطور در دلم جا شده، اما حسش می‌کردم.

یک روز، نزدیک غروب، کنار جاده نشستم. پاهایم تاول زده بود و فکر می‌کردم نمی‌توانم ادامه دهم. زنی عراقی با چادر مشکی کنارم نشست، یک لیوان چای داغ به دستم داد و گفت: «بخور، حالتو خوب می‌کنه.» چای را که خوردم، انگار خستگی‌ام پر کشید. نه به خاطر چای، بلکه به خاطر نگاهش، که پر از محبت بود. به او گفتم: «چطور این‌همه آدم رو پذیرایی می‌کنید؟» گفت: «ما خونه‌مون رو برای حسین باز کردیم. این زائرها، مهمونای اویند.» آن لحظه فهمیدم که اربعین فقط زیارت نیست؛ یک درس بزرگ زندگی است. درسِ دادن بدون انتظار، درسِ محبت بدون حساب‌و‌کتاب.

وقتی به کربلا رسیدم، حرم را که دیدم، انگار تمام خستگی‌هایم آب شد. اما چیزی که بیشتر از خود حرم در خاطرم مانده، حال‌وهوای آن مسیر بود. آدم‌هایی از هر رنگ و زبان، که کنار هم راه می‌رفتند، بدون اینکه زبان هم را بفهمند، اما قلبشان یکی بود. سوغات اربعین برای من، این حس عجیب وحدت بود. اینکه می‌شود آدم‌ها با همه تفاوت‌هایشان، زیر یک پرچم، برای یک هدف، کنار هم باشند.

حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم اربعین به من یاد داد که زندگی، چیزی بیشتر از روزمرگی‌هاست. یاد داد که می‌شود با یک لبخند، با یک لیوان آب، با یک دعای ساده، دنیا را برای کسی زیباتر کرد. سوغات اربعین من، یک مشت خاطره نیست؛ یک تغییر است. تغییری که در قلبم جا خوش کرده و هر بار که دلم می‌گیرد، یادم می‌آورد که محبت، ایمان و انسانیت، بزرگ‌ترین سوغاتی‌هایی هستند که می‌شود از این دنیا با خود برد.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.