شلوغی مسیر به اوج رسیده بود. زائران موجوار حرکت میکردند. من و دوستانم از صبح با هم بودیم، اما در یک لحظه همه چیز تغییر کرد. فقط چند قدم عقب ماندم تا از یک موکب آب بگیرم. وقتی برگشتم، جمعیت آنها را بلعیده بود. هرچه نگاه کردم، اثری ازشان نبود.
دلم هری ریخت. گوشیام آنتن نمیداد. صدای نوحهها با صدای جمعیت قاطی شده بود. برای چند دقیقه خشکم زد. با خودم گفتم: «حالا چی؟ هزار کیلومتر با خانه فاصله دارم، وسط این شلوغی، هیچکس رو نمیشناسم».
همانطور گیج و خسته قدم میزدم تا رسیدم به موکبی کوچک. پیرمردی عرب با دیدنم گفت: «تفضل یا زائر». بغضم ترکید. گفتم: «رفقایی گم کردم». مرد آرام دستم را گرفت و گفت: «لا تخاف، الحسین یجمعکم».
مرا برد داخل موکب، آب داد، خوراکی گذاشت جلوی من. چند بچه کوچک با لبخند دورم جمع شدند. حس کردم تنها نیستم. مرد پرسید: «ایران؟» گفتم: «بله». گفت: «أنا أیضاً خدمتکم لله».
یک ساعت بعد، با کمک او توانستم از موکب تماس بگیرم. دوستانم چند کیلومتر جلوتر بودند. پیرمرد گفت: «نمشی، تصل إلیهم إن شاء الله». قبل از رفتنم، او گفت: «اذکرنی عند الحسین».
وقتی دوباره در مسیر بودم، فهمیدم در این راه حتی اگر گم شوی، گم نمیمانی. اینجا همه خانوادهاند.
در مسیر حسین، حتی تنهایی هم رنگ مهربانی دارد.
شایسته سادات میرحسینی