روز و
ساعت مانده تا اربعین حسینی
انّا علی العهد

سید متین میراکبری – 2025-09-05 00:42:31

به نام خدا
بخش روایت گری (دومین اثر جشنواره) راهی که مرا عوض کرد سید متین میراکبری
من، پسری جوان و زیارت‌اولی، وقتی پای در جاده اربعین گذاشتم، انگار جهانم عوض شد. سال‌ها فقط شنیده بودم از این راه؛ از کسانی که برگشتند و می‌گفتند: «جاده‌اش خاکی است، اما بهشت را در دل دارد.» اما باور نکردم تا وقتی خودم نخستین قدم را برداشتم.
کفش‌هایم هنوز تمیز بود و کوله‌ام پر از چیزهایی که فکر می‌کردم لازم می‌شود؛ اما بعد از چند قدم فهمیدم این راه، با همه‌ی راه‌ها فرق دارد. اینجا سنگینی کوله را مردم از دوشم می‌گیرند، نه با دست، بلکه با لبخند، با یک لیوان شربت خنک، با صدای گرم: «هلا و مرحبا یا زائر الحسین».
اولین شب در مسیر، در موکبی خوابیدم که سقفش از حصیر بود. پیرمردی مهربان برایم چای ریخت و گفت: «انت ضیف الحسین». حس غریبی داشتم، انگار همه اهل این خانه‌اند و من تازه‌واردی که دیر رسیده‌ام.
در جاده، هر طرف که نگاه می‌کردم پرچم‌های سیاه و سرخ بود. بعضی‌ها پا برهنه می‌آمدند، بعضی‌ها با عصا، بعضی‌ها در ویلچر؛ اما هیچ‌کس عقب نمی‌مانْد. منِ جوان، با تمام توان قدم می‌زدم، اما می‌دیدم پیرمردی که تکیه بر عصا داشت، از من جلوتر است. اینجا قدرت با بدن نیست؛ با دل است.
یادم هست ظهر روز سوم بود. آفتاب تیز می‌تابید و من خسته شده بودم. خواستم بنشینم، که مردی عرب جلویم ایستاد، دستم را گرفت و گفت: «تعال یا ولدی، کُل… اشرب.» و مرا به موکب برد. سفره‌ای پهن بود با نان تازه، برنج داغ و آب خنک. وقتی خوردم، اشکم درآمد. با خودم گفتم: این سفره‌ها به نام چه کسی است که همه چیز در آن هست؟ جز به نام تو، حسین جان؟
راه ادامه داشت. هر قدم، دلم سبک‌تر می‌شد. دیگر کوله‌ام برایم سنگین نبود، چون قلبم پر از شوق دیدار بود. شب‌ها با زائرانی که نمی‌شناختم می‌نشستم، قصه می‌گفتیم، روضه می‌خواندیم، اشک می‌ریختیم. انگار همه ما یک خانواده بودیم؛ برادر و خواهر، فرزند یک مادر داغدار.
وقتی گنبد طلایی از دور نمایان شد، قلبم ایستاد. تا به حال هیچ تصویری در زندگی‌ام چنین مرا نلرزانده بود. دلم می‌خواست بدوم، اما پاهایم سست شده بود. همان لحظه فهمیدم: اینجا پایان راه نیست، آغاز است.
خودم را به ضریح رساندم. جوانی که همیشه فکر می‌کرد قوی است، حالا مثل کودکی می‌لرزید و می‌گریست. دستم را به شبکه‌های ضریح گرفتم و گفتم: «السلام علیک یا اباعبدالله.» صدایم شکست، اما دلم آرام گرفت.
من، زیارت‌اولی، حالا می‌دانستم چرا می‌گویند اربعین، فقط یک سفر نیست؛ یک تولد دوباره است. و من در این راه، دوباره متولد شدم؛ با عهدی تازه، با دلی تازه، با عشقی که تا آخر عمر رهایم نخواهد کرد.

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.