روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

سید علی میراکبری – 2025-08-20 13:30:17

چقدر عجیب است این حس… این بار اول است که پا به مسیر گذاشته‌ام و هر قدم، هر نفس، برایم پر از سؤال و حیرت است. نمی‌دانم از کجا شروع کنم؛ از بوی خاک و جاده، از صدای همهمه زائران، یا از نگاه‌های مهربانی که حتی غریبه‌ها به من می‌تابانند؟ انگار هر قدمم با لرزش قلبم هماهنگ است. دل‌ام تند می‌زند و پاهایم سنگین‌اند، اما ذهنم پر است از حس تعلق. منِ زیارت اولی، میان دریایی از جمعیت، خودم را پیدا کرده‌ام.
هر نگاه تازه‌ای که می‌بینم، مرا به یاد می‌آورد که چقدر انسان‌ها از گذشته‌های دور با عشق و امید به این مسیر آمده‌اند. و من… من برای اولین بار حس می‌کنم که بخشی از چیزی بزرگ‌تر هستم؛ جریانی که سال‌هاست در حرکت است و من حالا به آن پیوسته‌ام. بار اول است و شاید همین باعث می‌شود که هر لبخند، هر «لبیک یا حسین» که می‌شنوم، در جانم طنین بیندازد. انگار همه صداها، همه قدم‌ها، همه دعاها، برای من زمزمه می‌کنند و می‌خواهند با من حرف بزنند.
چقدر دلتنگی با شادی آمیخته است! دل‌ام می‌خواهد همه چیز را لمس کنم: سنگ‌ها را، خاک را، دست‌های مهربان دیگر زائران را، حتی باد و صدای پرندگان را… همه چیز برای من تازه و پررنگ است، و در همین تازگی، حس آشنایی عجیبی دارم. انگار سال‌هاست که باید این مسیر را می‌پیموده‌ام، و حالا وقتش رسیده است.
و هر لحظه که می‌گذرد، می‌فهمم که زیارت اولی بودن، فقط قدم گذاشتن نیست، بلکه آماده شدن برای دریافت چیزیست که نمی‌توان با کلمات توصیف کرد. هر قطره عرق، هر خستگی، هر لبخند مهربان، همه با هم ترکیبی از تجربه‌ای انسانی و معنوی هستند که تا همیشه با من خواهند ماند.
به یاد می‌آورم لحظه‌ای که از پنجره اتوبوس نگاه می‌کردم و مسیر را می‌دیدم؛ جاده‌ها پر از جمعیت بودند، پر از امید و نیت‌های پاک. من حس می‌کنم این جمعیت نه تنها جسم من را لمس می‌کند، بلکه روح مرا نیز شکل می‌دهد. هر «لبیک یا حسین» از دل دیگری، پژواک در جان من دارد. و من با خودم می‌گویم: «بار اول است، اما شاید هیچ وقت بار آخر نباشد.»
وقتی در مسیر راه می‌روم، حس می‌کنم قلب‌ها با هم گام برمی‌دارند، حتی اگر زائران یکدیگر را نشناسند. دست‌ها در هوا، لب‌ها با دعا و دل‌ها با اشتیاق، همه در یک جریان قرار دارند. و من بار اولی که هستم، با چشمانی پر از شگفتی و دلی پر از امید، یاد می‌گیرم که عشق واقعی به مسیر، نه با سفر طولانی، بلکه با دل آماده آغاز می‌شود.
هر قدم که برمی‌دارم، صدای خستگی پاهای خودم و دیگران را می‌شنوم، اما در همان خستگی، صدای دعای پنهان و زمزمه‌های صمیمانه در فضا می‌پیچد. گاهی زائری کناری‌ام می‌ایستد و دستم را می‌گیرد یا با لبخند ساده‌ای تشویقم می‌کند. چه زیباست این دنیای کوچک که در آن حتی غریبه‌ها، بدون هیچ توقعی، دست یکدیگر را می‌گیرند و مسیر را با هم ادامه می‌دهند.
و من بار اولی که هستم، هر لحظه بیشتر درمی‌یابم که مسیر، فقط پیمودن کیلومترها نیست؛ این یک سفر درونی است، سفری به اعماق روح، جایی که می‌توانم شکوه، دلتنگی، شوق و اشتیاق را در کنار هم تجربه کنم. هر لحظه که می‌گذرد، زمین زیر پاهایم، بوی خاک مرطوب، نسیم خنکی که از کنار درختان می‌گذرد، همه و همه با هم ترکیب می‌شوند تا خاطره‌ای بسازند که همیشه با من خواهد ماند.
حتی وقتی خورشید داغ می‌شود و پاهایم از خستگی می‌سوزند، دلم نمی‌خواهد متوقف شوم. چون هر لحظه، هر قدم، نزدیک‌تر شدن به قلب این مسیر است. قلبی که با عشق و ایمان میلیون‌ها زائر در طول سال‌ها شکل گرفته است و حالا من، برای اولین بار، بخشی از آن هستم. و با خودم فکر می‌کنم: «زیارت اولی بودن یعنی همه چیز برایت تازه است، ولی در همان تازگی، حس می‌کنی سال‌هاست که با این مسیر آشنا بوده‌ای.»

سید علی میراکبری

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.