بسمه تعالی
خاطره پیادهروی نجف تا کربلا
حرکت از عمود اول آغاز شد، زیر آفتاب تیز و سوزان نجف. گرما طاقتفرسا بود و آسفالت داغ زیر پاهایمان، اما شور و اشتیاق زائران همه خستگی را کم میکرد. هر قدم که برمیداشتیم، حس میکردم فقط راه نمیرویم؛ دلهایمان هم سبکتر میشد و انگار آرامشی عجیب به ما داده میشد.
مادرم با وجود بیماری، با هیجان و شوق مسیر را ادامه میداد. وقتی میخواستم او را به استراحت دعوت کنم، لبخند زد و گفت: «مگر میشود حسین ما را دعوت کند و من عقب بمانم؟» شور و امید او، خستگی را از تن من میزدود و انگیزهای میشد برای ادامه مسیر. مردم عراق وقتی مادرم را میدیدند، با احترام بیشتری برخورد میکردند. پیرمردانی با دستهای لرزان لیوان آب خنک تعارف میکردند، زنان با نان و خرما هدیه میدادند و با لبخندی پر از مهر میگفتند: «خوش آمدید، زائر امام حسین.» محبت و مهماننوازیشان دل آدم را گرم میکرد.
همسفر تازهکار ما هم برای اولین بار قدم در مسیر گذاشته بود. با چشمهای پر از شوق و هیجان میگفت: «امام حسین من را طلبید، این خودش یک معجزه است.» شور معنوی او نه تنها خستگی راه را کم میکرد، بلکه دل همه ما را تازه میکرد. وقتی خسته میشدیم، کافی بود به نگاه پرشور او نگاه کنیم تا دوباره ادامه مسیر برایمان آسان شود.
در طول مسیر، موکبها سایهبان مهربانی بودند. بوی چای داغ و نان تازه، لبخند مردمان عراق و خدمت صادقانهشان، طعم این راه را شیرین میکرد. زائران پا به پا، حتی کسانی که با ویلچر یا پای برهنه آمده بودند، نشان میدادند این مسیر، مسیر صبر، بردباری و اخلاص است.
هر شماره ستون که رد میشدیم، فاصله تا مقصد کمتر میشد و شور ادامه مسیر بیشتر. بعضی لحظهها که خستگی از پاهایمان بالا میرفت، کافی بود صدای ذکر و نوحه زائران دیگر یا حرکت پرچمها را ببینیم؛ دوباره جان تازه میگرفتیم. مردم عراق با مهربانی و احترام خود، خصوصاً به مادرم، یادآور این بودند که این مسیر نه فقط راه رفتن، بلکه تجربهای از عشق و خدمت است.
پیادهروی نجف تا کربلا برای من فقط قدم زدن نبود؛ تجربهای بود پر از صبر، عشق، همدلی و مهربانی. گرما و خستگی، همراهی مادرم و همسفر تازهکار، و محبت بیحد مردم عراق، سفری ساخت که هر بار دلم میخواهد دوباره در همین مسیر قدم بگذارم و باز هم همان حس آرامش و شور معنوی را تجربه کنم.