در میان جمعیت، صدای عصایی روی زمین توجهم را جلب کرد. برگشتم و دیدم جوانی نابینا آرامآرام قدم برمیدارد. دو دوستش دستش را گرفته بودند. نزدیک شدم و گفتم: «برادر، خسته نیستی؟» لبخند زد و گفت: «نه، من دارم حسین رو میبینم.»
خشکم زد. پرسیدم: «چطور؟» گفت: «با چشم دلم. هر قدم که برمیدارم، انگار نزدیکتر میشم.»
تمام طول مسیر، با خودش ذکر میگفت: «لبیک یا حسین». دوستانش هم با عشق او را راه میبردند. وقتی به یک موکب رسیدیم، جوان نابینا دستهایش را بالا گرفت و گفت: «الحمدلله، اینجا هم بوی حسین میاد».
آن لحظه فهمیدم دیدن با چشم سر کافی نیست؛ باید دل بینا باشد.
سپهر سوخت سرایی