به یکی از موکبها رسیدیم که پر از زائر بود. همه برای نماز آماده میشدند. کفشها را بیرون در گذاشتیم و داخل رفتیم. بعد از نماز، وقتی برگشتم، جا شوکه شدم. دهها جفت کفش روی هم ریخته بود! کفش خودم را پیدا نمیکردم.
شروع کردم به گشتن. کنارم جوانی پاکستانی بود که او هم گیج شده بود. با خنده گفت: «کفشی نیست!» بعد از چند دقیقه جستوجو، دیدم روی دیوار تابلویی نصب شده: «کفش گمشده اینجاست». رفتم آنجا. یک پیرمرد عراقی نشسته بود و کفشها را مرتب میکرد.
پرسیدم: «کفش سیاه سایز ۴۲ دارید؟» مرد خندید و گفت: «عندنا کل المقاسات!». شروع کردیم با او کفشها را زیر و رو کردن. هر لحظه آدمهایی میآمدند و میگفتند: «کفش منو ندیدی؟»
بالاخره کفشم را پیدا کردم. وقتی میخواستم بروم، پیرمرد با لبخند گفت: «اذکرنا عند الحسین».
همانجا به این فکر کردم که حتی کفشهای گمشده در این مسیر هم پر از مهر و صفاست. در مسیر حسین، حتی یک کفش گمشده هم میتواند خاطرهساز شود.
سپهر سوخت سرایی