روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

سجاد کتابی – 2025-08-10 11:58:41

بنام خدا

 پاهای خونین، روح روشن” یادداشت‌های یک پیاده‌روی عاشقانه

هنوز بوی نخل‌های کوفه در مشامم هست؛ همان‌جا که پاهایم برای اولین بار تکان خورد تا شروع کنم این سفر بی‌بازگشت را… ساعت ۳ بامداد، نجف. پشت سرم حرم امیرالمؤمنین(ع) مثل یک الماس در تاریکی می‌درخشید. کیف‌موبایلم را باز کردم و آخرین استوری را پست کردم: “می‌روم تا بیابم… یا شاید هم نیابم…” مهمان اولین موکب شدم؛ مرد عراقی با چشمانی که انگار تمام غم دنیا را دیده بود، لیوان چایش را به دستم داد و گفت: “مبارک باشد یا زائر الحسین… امروز روز عروسی توست!” راه که می‌رفتم، پسر بچه‌ای دستش را در دستم گذاشت و بی‌گفتن هیچ زبانی، سه کیلومتر همراهم آمد… و بعد ناپدید شد؛ انگار یکی از فرشته‌های حضرت زینب(س) بود که آمده بود تا خستگی پاهایم را کمتر کند. شب سوم… در میان انبوه زائران، زنی را دیدم که روی ویلچر نشسته بود و دست‌هایش را به سوی آسمان گرفته بود. نزدیک‌تر که شدم، فهمیدم نابیناست. گفت: “من هر سال این مسیر را می‌روم… چشمانم تاریک است اما دلم چراغانی است!” و سپس کربلا… وقتی گنبد طلا از دور نمایان شد، پاهای تاول‌زده‌ام دیگر درد نداشت؛ دویدم… دویدم مثل کودکی که بعد از سال‌ها به آغوش مادرش بازگشته باشد. حرم ایستاده بود… و من اشک‌ریزان… حالا که برگشته‌ام، همه می‌پرسند: “چطور بود؟” و من فقط لبخند می‌زنم… چگونه می‌توان این معجزه را توصیف کرد؟ تنها می‌گویم: “رفتم تا خودم را گم کنم… و در میان هزاران عاشق، بالاخره پیداش کردم!” هنوز هم که چشمانم را می‌بندم، صدای پای زائران را می‌شنوم… آن‌ها که می‌روند و هرگز برنمی‌گردند… آن‌ها که در این مسیر، به خاک می‌افتند و به افلاک می‌رسند!

التماس دعا – سجاد کتابی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.