پاهای من وجاده های اربعین
پاهای من و جادههای اربعین
ساعت ۴ صبح، اتوبوس تهران به شلمچه توی اتوبوس، کنار پنجره نشسته بودم. تلفنم را چک کردم؛ آخرین پیام را برای دوستم فرستادم: *”رفتم تا ببینم عشق واقعی چه شکلیه!”* مادرم توی کیفم کلی خوراکی چپانده بود، اما دلم فقط یک چیز میخواست: قدم زدن روی جادهای که هزاران نفر قبل از من، برای حسین(ع) راه رفته بودند. پشت شیشه، ستارهها کمکم محو میشدند. فکر کردم: *”حالا من هم بخشی از این کاروان بزرگم…”* — اولین قدمها در خاک عراق از مرز که گذشتم، یک دفعه همه چیز عوض شد. تابلوها به عربی بود، مردم با لهجههای مختلف صحبت میکردند، ولی انگار همه یک زبان بیشتر بلد نیستند: زبان اشک. پیرمردی با چفیهی سبز، جلو آمد و گفت: *”پسرم، کفشهایت را محکم ببند! این جاده، گاهی سنگلاخ میشود، اما پایانی روشن دارد.”* دستش را روی شانهام گذاشت و یک لیوان چای داغ به من داد. چایش شیرین بود، مثل همان جملهاش. — گرما، پاهای تاول زده و یک بطری آب ظهر روز اول بود. آفتاب آنقدر سوزان بود که فکر کردم آسفالت آب میشود. پاهایم تاول زده بود، اما یک دفعه صدایی از پشت سر شنیدم: *”آقا جان! آب سرد میخوای؟”* پسر نوجوانی، کمی بزرگتر از خودم، با دوچرخهای پر از بطری آب ایستاده بود. خندید و گفت: *”ما اینجا هستیم تا شما خسته نشوید!”* همان لحظه فهمیدم اربعین فقط راه رفتن نیست؛ ایستادنِ دیگران برای تو هم هست. — شب اول: زیر آسمان پرستاره توی چادر نشسته بودیم. چند نفر از همراهیها دعا میخواندند، یکی قرآن تلاوت میکرد و من گوش دادم. پیرمردی که کنارم بود، پرسید: *”اولین بارته؟”* گفتم: *”آره… ولی احساس میکنم سالهاست اینجا بودهام.”* او خندید و گفت: *”این حس، یعنی تو مهمانِ خود حسینی!”* — روز آخر: وقتی کربلا را دیدم صبح روز سوم بود. از دور، گنبد طلایی مثل یک رویا در هوا میدرخشید. پاهایم دیگر درد نمیکرد. فقط میدویدم… میدویدم… تا رسیدم به حرم. پشت درهای حرم، یک لحظه ایستادم. صدایم میلرزید وقتی گفتم: *”حسین(ع)، منم… اومدم.”* و آنجا، در آغوش هزاران زائر دیگر، برای اولین بار گریهای کردم که انگار سالها منتظرش بودم. — پایان راه؟ یا آغاز یک زندگی جدید؟ حالا که برگشتم، همه میپرسند: *”خسته نبودی؟”* من فقط لبخند میزنم و میگویم: *”آنقدر خوشحالم که فراموش کردم خسته باشم.”* چون اربعین به من یاد داد که هفده سالگی، نه برای نشستن، که برای راه رفتن است… راه رفتن به سمت چیزی بزرگتر از خودت.
سجاد کتابی-بازنشسته فراجا
پیادهروی عشق
به سوی کربلا میروم پیادهوار قدم از عشق پر میکنم ز جان گذار
نه کفشی به پا، نه توشهای به بر فقط دل پر از شوق دیدار حیدر
خمِ ابروی اوست راهنمای من چراغِ دلِ من، نفسهای من
در این راه، هر سنگ ره نشانِ اوست هوای نجف، بوی جانِ اوست
پیرمردی آهسته گفت در گذر نگاه کن! همین خاک، بسترِ پدر
زمین گرم از آهِ عاشقانِ راه ستارهها شاهدِ شبِ سیاه
تپشِ دلَم شمارهگر قدمهاست شمارِ عشق، از یک تا به صدمهاست
کنار جاده، کودکی به نرمی گفت بیا آبِ فرات، توشهای برای سفت
چو مستانِ شوریده، میدویدیم در این کاروان، گم شده بود زمان
سحرگاه، بانگِ “یا حسین” بلند شکست سکوتِ بیکرانِ بیپایان
چو خورشید تابان، گنبدِ طلا درخشید از دور، ای دلِ شیدا
دویدم چو پروانه به سوی نور که آتش به جانم زد این شور
در آغوشِ درهای حرم که باز شد تمام وجودم یکپارچه ناز شد
به خاک افتادم آه از سرِ نیاز که ای آینهی رحمت، منم باز
ضریحِ تو، دری به عالمِ معنا منِ خسته، مهمانِ خانهی ما
شبِ غربتِ من شد سحرِ وصال بهارِ دلم آمد ز اشکهای زلال
سه روز راه، یک عمر خاطره شد قدمهایم با عشق، تاریخساز شد
برگشتم ولی دل همان جا ماند در آن خاک، با یادِ او آرام گرفت
اگر بارِ دگر زنده شد این تن بروم باز هم تا به درِ حرم
به دنیا بگو: این سفر تمام نمیشود کربلا، اولِ راه است، آخرِ راه نیست
سجاد کتابی-بازنشسته فراجا