سجاد مرادی – پسر کوچکی در مسیر
توی مسیر پیادهروی، کنار یه خانواده عراقی راه میرفتم. یه پسر بچه حدوداً هفتساله مدام بهم آب میداد، در حالی که خودش عرقریزان بود. وقتی گفتم: «پسرم، خودت بخور، من خوبم»، گفت: «لا، انتَ ضیف الحسین!» اون جمله، تمام خستگی رو از تنم برد. نمیدونستم چطور تشکر کنم، فقط بوسیدمش. بعد فهمیدم اون بچه هر روز کنار جاده میایسته تا زائرا رو خدمت کنه. اون روز یاد گرفتم عشق امام حسین، سن نمیشناسه؛ فقط دلی میخواد که بزرگ باشه، حتی اگه توی بدن کوچیک یه کودک جا بشه.