دلنوشته «سوغات اربعین»
راه سخت بود؛ پاهایم میسوخت، ولی هر قدمی که برمیداشتم، دلم سبکتر میشد. در آن جاده فهمیدم خستگی بدن هیچ نیست وقتی دل در مسیر حسین(ع) میتپد.
سوغات من از اربعین، بستهای در چمدان یا تسبیح و پرچم نبود. آنچه با خود آوردم، اشکهایی بود که از ته دل ریختم و نگاهی تازه به زندگی.
هرگز فراموش نمیکنم زنی را که با دستان پینهبسته کاسهای سوپ به دستم داد و گفت: «به عشق حسین». همانجا بغضم شکست. فهمیدم حسین یعنی همین؛ یعنی بخشیدن وقتی خودت چیزی نداری، یعنی لبخند زدن میان خستگی، یعنی دل را خرج کردن برای دیگری.
در میان جمعیت، وقتی صدای «یا حسین» همهجا پیچید، حس کردم تنها نیستم؛ میلیونها دل کنار دلم میتپید. آن لحظه برای من ماندگارترین تصویر شد؛ تصویری که هیچ قاب عکسی نمیتواند در خود جای دهد.
وقتی برگشتم، سوغاتم عهدی بود که با خود بستم: اربعین را فقط در کربلا نگذارم، بلکه در زندگی ادامهاش دهم؛ با مهربانی، با صبر، با دست گرفتن دیگری.
اگر کسی از من بپرسد «چه آوردهای؟» آرام میگویم: دلی شکسته اما روشن… و این، برایم از هر سوغاتی باارزشتر است.
زینب مختارآبادی