روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

زهرا میرزائی – 2025-08-11 16:34:21

افسانه

دنیا سراسر غرق در دلشوره ها بود
آغاز یک افسانه از اسطوره ها بود
سلطان خوبان عازم حج خدا شد
بزم سفر همراه یارانش به پاشد
ناگه پیام آمد که حجت را رها کن
راهی تقدیر رقم خورده صفا(اداب حج)کن
آزاده مردی سوی هم عهدان سفرکرد
چون نامه های یاری از آنها نظر کرد
امُا میان راه غم ها بیشتر شد
بدعهدی مردان کوفه نیشتر شد
سردار دستور سفر بر کربلا داد
انگار عهد تازه ای را با خدا داد
ناگه سران فتنه راه و باب بستند
بر روی یاران الهی آب بستند
روز دهم شد کربلا بی تاب گردید
خورشید هم از روی خجلت آب گردید
لب تشنه مرد و زن همه بی تاب بودند
بر گرد سقا در طلب بر آب بودند
حالا جوانمردی مثال درٌ و الماس
سر لوحه ی عشق و وفا با نام عباس
بودش علم در دست و رخسارش قمر بود
پور علی ام البنین را او پسر بود
طاقت نبود او را ببیندتشنه کامان
دست رقیه از پی آبش به دامان
ماه بنی هاشم صف دشمن بهم زد
او یک تنه رسم جوانمردی رقم زد
با چرخش شمشیر و اوج قهرمانی
بر سوی آب آمد به شوق و شادمانی
دستان خود را در میان رود بی تاب
پر کرد از آب و دوباره ریخت بر آب !
در دل بگفتا من بنوشم آب هرگز
لب تشنه طفلان و شوم سیر آب هرگز
مشک خود از آب فراتش سر به سر کرد
با سرعت از سوی بیابان ها گذر کرد
بی غیرتان راه عزیز و میر بستند
بر دست و چشم و مشک سقا تیر بستند
وقتی که سقا دید مشکش تیر خورده
طاقت نیاورده همانجا جان سپرده
صحرای محشر بود و غوغا و فغان بود
شبه پیمبر راهی جنگ ددان بود
صد تیر بر جسم جوانش شد روانه
پر زد میان خاک و خون تا بی کرانه
سردار بی لشگر که دید این صحنه ها را
با دست خود بیرون کشید ش دشنه ها را
داغ برادر هم پسر او را حزین کرد
خم گشت قامت چون کمان و بر زمین کرد
بهر مسلمانان کافر طینت پست
قربانی شش ماهه ای در خیمه ها هست
نوزاد زیبای نحیفش را بغل کرد
آن صحنه را با غربتش محشر بدل کرد !
گفت این تمام حجت دین خدا بود
شش ماهه هم درگیر صحرای بلا بود!
آن نانجیبان حرمت بابا شکستند
بهر رهایی کمان بر جا نشستند
تیر آمد و بودش هدف طفل عزیزی
غلتید در خون خودش با تیر تیزی
بابا دگر تاب و توان در تن ندارد
خود را به گودال شهادت می سپارد
شمر لعین زشت خوی بی اصالت
بنشسته روی سینه ی شاه ولایت
ده ضربت خنجر به گردن می فشارد
خواهر ز روی تل تماشا می نماید!
هرقطره خون سرور پاک شهیدان
بر روی دست هر فرشته سوی یزدان
زینب نظر سوی حسین و گاه خیمه
شد بی برادر بی کس و عمرش به نیمه
دیدش برادر بی سر وغلتیده در خاک
لبریز ایمان خواهر و چشمان نمناک
می دید سرهایی که بر نیزه روان بود
هرلحظه شکرش بر لب و شیر زنان بود
دریای ایمان بود امٌا تشنگی بود
صحرای محشر بود امٌا بندگی بود
آری شنیدی قصه ی عشق و وفا را
آزاده باش و تن بده حکم خدا را

زهرا میرزائی
اصفهان- خوانسار

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.