شب بود که به مهران رسیدیم،
خورشید از فرط خستگی پشت کوهها پناه برده بود، اما گرمایی که به زمین بخشیده بود هنوز میسوخت؛ گرمایی که انگار قدمهای عاشقان را شعلهورتر میکرد.
پیرمردی با پاهای لرزان که عشق، عصای قدمهایش بود.
و نوجوانی که هیجان مسیر خون را در رگهایش شعلهور میکرد. رسیدن به گیت یعنی رسیدن به باوری بزرگ: «من هم طلبیده شدم»
و مُهر خروج از ایران و مُهر ورود به عراق… که روی قلبم نشست.
سوار اتوبوس شدیم در مسیر نجف به خواب رفتم. خود را در بینالحرمین دیدم؛
توجهم به پیرمردی جلب شد که ردای سبزی از جنس مخمل بر تن داشت، کهنه اما پرشکوه. هیچ نگفت، اما نگاهش فریاد میزد: «منتظرت هستم.»
چشمانش مرا به ادب وامیداشت. از همان نگاه شنیدم باید خود را به بینالحرمین برسانم.
از خواب پریدم. موج جمعیت را دیدم که به سوی حرم حضرت علی میرفتند. دلم بیقرار شد؛ مثل کودکی که سالها دور از پدر مانده، خود را به حرم رساندم. هر گوشهاش را در دل حک کردم تا به وقت دلتنگی یادش کنم.
راه افتادیم ساعت ها گذشت. اشکهایم آرام نمیگرفت. دل بیقرارم تنها رسیدن میخواست.
هر قدم که در مشایه از قدم برمیداشتم تردیدی در دلم میجوشید که اگر همه آن خواب رویایی بیش نبوده باشد و پذیرفته نشوم چه؟
حتی ماي بارد ها هم از عطش این دل برای وصال چیزی کم نمیکرد
و سرانجام رسیدم بعد از انتظار های پیاپی… بعد از بی قراری های مدام…
خانهی دلها… همانجایی که در خواب دیده بودم.
سر انجام بعد از کوچه گردی ها از این زیارتگاه به آن مقام و از این حرم به آن حرم،
به ایران بازگشتم اما دلم جا مانده بود. در خواب دوباره او را دیدم… . این بار آرام بود، نگاهی که آتش دلم را خاموش کرد. نگاهی که میگفت: همان شد که باید میشد.
با اذان صبح از خواب پریدم. دلم آرام بود، بیقرار نبودم، اشکهایم آرام گرفته بود.
و همین آرامش عمیق و بیپایان، سوغات من از اربعین شد؛ سوغاتی که خاک نمیگیرد چون حسین در دلم ماندگارش کرده.
زهرا مظاهری