روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

زهرا محمدعلیزاده – 2025-08-04 10:38:05

“وصال در خوابِ بیداری”

 

نرفته بودم پیادهروی اربعین، اما پای دلم زودتر از پاهای تنم راه افتاده بود. بالاخره قسمت شد… رسیدم کربلا. اما هنوز هم باورم نمیشد. همه چیز مثل رؤیا بود؛ انگار نه انگار بیدارم. شانههام سبک شده بود، اما دلم سنگین بود؛ نه از غصه، از شوقی که با غم آمیخته بود. شوق دیدن، غم نداشتنِ کافی برای او.

میدانم زیارت، بخشش است، لطف است، دعوت است… اما برای من، وصال بود. وصالی که نمیتوانی توصیفش کنی، فقط میتوانی بغض کنی و بگویی: رسیدم… بالاخره رسیدم.

کنار ضریح ایستاده بودم. سرم را پایین انداخته بودم که نکند نگاهم بیادبی باشد. اما در دل، فقط یک حرف داشتم: ببخش که دیر آمدم، ببخش که کم آوردم، ببخش که هنوز تشنهام.

آن لحظه، چیزی نگفتم. هیچ حاجتی نخواستم. فقط ایستادم و گریه کردم. مثل بچهای که مادرش را بعد از

سالها پیدا کرده. هیچ جملهای نمیتوانست آن لحظه را توصیف کند. فقط یک حس بود؛ حس سبکی، حس رهایی، حس غمِ شیرینی که آدم را آرام میکند.

وقتی برگشتم، دلم آنجا ماند. از آن سفر، هیچچیز بهاندازهی آن حس با من نماند. حس خواب دیدنی که بیداری بود، وصالی که هنوز در قلبم زنده است. این برای من، سوغات کربلا بود… سوغات اربعین، بیآنکه در پیادهرویاش باشم.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.