روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

زهرا قربانی – 2025-08-06 17:55:56

به نام خدا
از غریب تا آشنا
همیشه یه جورایی توی محدودیت زمان گیر کردم، چرخ دنده هایی که هیچکس هنوز راز و رمز تغییرشو نفهمیده، یهو به خودت میای، میبینی، سیاهیِ خاموشی کل آسمونو در برگرفته. توی یه نقطه حس میکنی دیگه منطق نمیتونه به دو دو تا چهارتا ذهنت جواب بده، شبیه یه واحد درسی که فقط توی چهارچوب قلبت میگذره. تمام عمرم به این عادت کردم که با ماشین، قطار یا هواپیما سفر کنم و زمان رو اولویت قرار دادم، اما خب میخوام اینبار کوچه پس کوچه های دلمو، وجب به وجب با دو تا پام لمس کنم، مسیر رو مشخص کنم و توی ناشناخته هاش گم شم. پوسترای اربعین رو همه جا زدن، یه جورایی وقتی به چشمای مردم نگاه میکنم، انتظار عمیقی مردمک چشم هاشونو تسخیر کرده. یه نیروی عجیبی ذهنمو درگیر کرده، انگار زمانو نگه داشتن تا به یه سرنخ برسم، سرنخی که قطعات پازل واقعیت رو کنار هم میچینه. همینطور که درباره اربعین سرچ میزدم به ویدئو عجیبی رسیدم، اینکه مذهب بتونه ذهن آدمو پرورش بده و به یه سری چیز ها وابسته کنه، درسته… اما یه مستند ساز انگلیسی چرا باید زرق و ورق برند های مدرن رو کنار بزنه و به موضوع اربعین بپرداز. میخام در و دیوار دلمو به نام حسین بزنم و محدودیت پاهامو به یک فلسفه جدید تبدیل کنم، فلسفه ای که تردید رو به یقین تبدیل میکنه. کوله پشتیمو برمیدارم و به راه میفتم. قدم به قدم بیشتر همرنگ جریان جمعیتی میشم که هر کدوم بخشی از قلبشونو به دوش کشیده بودن…کسی از محتویات درونش خبری نداشت. به مرز که رسیدیم اظطراب عجیبی روحمو تسخیر کرد، بیشتر شبیه یه ترس شیرین، ترس از روبه رو شدن با یه حقیقت ناگفته. با خودم زمزمه کردم، این سفر قرار منو به چیزی ورای این زمین خاکی وصل کنه. پاهام قدم های طولانی رو پشت سر گذاشته بود و هر قدم منو بیشتر به خودم نزدیک تر میکرد. کمی احساس خستگی میکنم. نمیدونم پاهام در برابر کیلومتر ها راه چه واکنشی نشون میدن، تاول میزنن؟ اگر درد گرفتند چطور با حصار اراده ام رو به رو شم؟ سوال های زیادی ذهنمو درگیر کرده اما نمیخام به هیچکدوم جواب بدم، میخام هرآنچه پیش اومد رو تجربه کنم، بدون قضاوت…بدون پیش فرض…
کمی در موکب ابوالفضل نشستم، بوی آشنای هل و چای غربت پاهام رو گرم کرده بود و گلوم روتازه. محو چین و چروک های پیشانی شدم که نام حسین، مرهمی بر ناگفته هایش بود و سنگ صبوری بر اشک هایش…جلوتر رفتم، پیرمردی با کمر خمیده سینی شربتی رو گرفته بود و با برداشتن هر لیوان یه چین از چین های پیشونیش باز میشد، یه لیوان شربت برداشتم، آخرین لیوانی بود که توی سینی گذاشته بودن. پیرمرد لبخند عمیقی زد، دستشو گرفتم و گفتم: پدرجان کمکی از دستم بر میاد؟
پیرمرد: خدمت به حسین قدرته پسرم…
یه جورایی انگار انرژی پیرمرد خستگی پاهامو کم رنگ کرده بود. چند قدم جلو تر از موکب دختر بچه ای رو دیدم که ظرف غذا بسته بندی شده رو پخش میکرد، به سمتش رفتم و یه بسته برداشتم، چقد با سلیقه بسته بندی شده بود، گوشه ای کنار جدول نشستم و بسته بندی غذارو باز کردم، بوی عطر عدس پلو فضا رو پر کرد و اشتیاقم برای خوردن غذا بیشتر. مرد عجیبی کنارم وایساده بود و به نظر میرسید مدت هاست شبیه مجسمه جابه جا نشده، چهره مبهم و ظاهر نامرتبی داشت، غذارو برداشتمو به سمت مسئول موکب رفتم…
نزدیک کربلا که شدیم، بوی عجیبی در هوا بود، نه بوی گلاب، نه بوی اسپند… بوی تاریخ بود، بوی خاک، بوی قدمت، بوی سال ها اصالت و ایمان…خالی شده بودم از غرور، از تردید، از خودخواهی و در اون لحظه انگار تمام فریاد های عالم در این گنبد و گلدسته پرشده بود…

دسته بندی


2 نظر

  • واققعااااااااااااااااااااااا
    متن بی نظریییییییییییی هستتت
    خیلی وقت بود متنی اینقد منو تحت تاثیر قرار نداده بود

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.