این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست؟
زیر تیغ آفتاب عراق با پای پیاده راهی کربلا بودم، کمی از رفقا فاصله گرفتم تا در تنهایی خودم با آقا حسین خلوت کنم.
در موج تازیانه افکارم ناخواسته سوالی رد شد که بعد ها منو شرمنده خودش کرد. پیش خودم گفتم این امام حسین چیکار برای این مردم عراق کرده که از کوچیک تا بزرگش، سرمه خاک پای زائراش رو به چشم میکشند ؟
غرق همین افکار بودم که صدای هیاهویی رشته افکارم رو از هم گسیخت . با رفقا پا تند کردیم و جلوی موکبی که الان محل تجمع زائرا شده بود و سرو صدا از اونجا شنیده میشد ایستادیم . صدای گریهی بچه عراقی پنج شش سالهای به گوش میرسید که دل هر رهگذری رو ریش میکرد، از حرف های رد و بدل شده بین موکبدار و زائرای عراقی متوجه شدیم که پسرک میخواسته چای بریزه برا زائرا که متاسفانه آب جوش روی دستاش ریخته و بدجور سوخته و صدای گریه اش بلند شده . یک دقیقه ای گذشته بود و منو و دوستان تصمیم گرفتیم به ادامه راه بپردازیم که پدر طفل از راه رسید و با حالت عتاب انگیزی به پسرک توپید که مگه نگفتم دست نزن و بشین. اخه به تو چی بگم که آروم بگیری؟ جواب پسرک گریه محمد که به عربی مسلط بود و بلند کرد. دست و پا شکسته از محمد پرسیدم مگه پسره چی گفت که تو اینطوری شدی؟
محمد:« گفت میخوام منم خادم عزادارهای بابای رقیه بشم، بهش قول دادم که مسافرای باباش رو خوشحال کنم تا اونم آبجی سکینم رو شفا بده. این حرفهای بچه عراقی پارچ آب یخ بود رو وجودم. بی محابا نگاهم به شماره عمود افتاد، 315، خیلی اشنا بود. اره 315 ابجد نام رقیه بود و اون عمود مزین به نام مبارک ایشون. حالا فهمیدم چرا صدای این بچه این همه ادم رو میخ کوب کرده بود، آخه یه روزی صدای یک دختر سه ساله یه شام رو میخکوب کرد . من جواب سوالم رو گرفته بودم و بدون اختیار رفتم تا به کربلا برسم و با خودم زمزمه میکردم این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست؟
نام و نام خانوادگی: زهرا قاسمی