“بهنام خدا”
کیسهی سرطلایی
روسری سفید و کتاب دعایم را از توی چمدان برمیدارم. بوی عطر روسری و گلهای سرخ داخل کتاب باهم قاطی میشود و میپیچد زیر دماغم. حالا که نتوانستم با پای جسمم به کربلا بروم میخواهم با پای دلم بروم. سجادهام را باز میکنم. به کیسهی سر طلایی کوچکی که “یاحسین” روی آن برق میزند نگاه میکنم. طلاییهای بالایش آدم را یاد گنبد طلایی میاندازد و من را به آنجا میبرد. هروقت این کیسهی شگفت انگیز را میبینم یاد فاطمه سلما میافتم. سال اولی که مربی کانون پرورش فکری شده بودم فاطمه سلما کوچکترین عضو کلاسم بود. با قدمهای کوچکش به پیاده روی اربعین رفته بود و آنجا من را هم یاد کرده بود. ما هم قرار بود برویم؛ اما بعد از اربعین. برای اینکه به قول بابا خلوت شود؛ ولی نشد. امسال هم نشد. کلی با خودم کلنجار رفته بودم که سوغاتی چی بیاورم. وقتی فاطمه سلما با آن قد ریزه پیزهاش به طرفم آمد و این کیسه شگفت انگیز را به من داد، من هم تصمیم گرفتم همچین چیزی بیاورم. اینطوری میتوانستم مثل فاطمه سلما توی ثواب نماز و دعا و ذکرهای بقیه هم سهمی داشته باشم. کیسهای توری و پر از خاک تربت و حس و حال زیارت. مهر و تسبیح کربلا و کمی هم تربت امام حسین و یک پارچهی سبز. شاید فاصلهی اینجا تا کربلا خیلی باشد؛ اما میدانم فاصلهی امام حسین با دلهای مان کم است. خیلی کم. دستم را از همینجا دراز میکنم. آنقدر دراز که دستم را برسانم.
جلوی آینه قدی اتاق روسری را سر میکنم. با چشمهای خیس توی آینه لبخند میزنم. نخ های کیسه کوچولو را میکشم و مهر و تسبیح کربلا را از داخل آن بیرون میآورم. لبم را میگذارم روی مهر؛ انگار ضریح را از راه دور بوسیده باشم. دانههای تسبیح را توی دستم این ور آن ور میکنم و خاک تربت را بو میکشم. انگار که از همینجا، از گوشه اتاقم با هفتصد کیلومتر فاصله، دستم را به ضریح رسانده باشم.
کتاب دعا را باز میکنم. بوی گل های سرخ اتاق را پر میکند. دانهای اشک از چشمم سقوط میکند وسط کتاب دعا. احساس میکنم حرم نرفته زائر شدهام. کتاب را ورق می زنم تا به زیارت عاشورا میرسم: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساَّءِ الْعالَمینَ.
زهرا حشمت افخم
دانشجوی کارشناسی دانشگاه بوعلی سینا