کوی دوست
شب آرامآرام از کوچههای شهر میگذرد.
صدایی آشنا در گوشم میپیچد؛ صدایی از جنس معرفت، صدای دعای عشق. صدای پای اربعین است که کوچههای آبادی را پر کرده و زمزمههایی را میآورد که بیحرف و بهانه، بوی دلدادگی میدهند.
دلهای عاشق و بیتاب، درسآموختهی مکتب حسینیاند؛ آنان که چای روضه نوشیدهاند و کنار دیگهای نذری ایستادهاند تا با توبه، سیاهیِ دلهای خطخورده را سپید کنند. هوا، هوای عاشقی است. صدای کاروان حسین میآید…
تمدید گذرنامه، گرفتن مرخصی، بستن مغازه، تعطیل کردن کسبوکار و شکستن قلّکی که فقط برای این سفر پر شده است… همه چیز مهیاست. مسیر روشن است و اشتیاق در تمام وجود جاری. تنها مانده «برات کربلا» و اجازهی ارباب که به یک نگاه و نیازی عطا میشود؛ چراکه حسین، امام مهربانی است و رسم میهماننوازی را خوب میداند.
کولهپشتیاش را از کمد بیرون کشید؛ گرد یکسالهاش را به نرمی تکاند و آن را کنار عکس پدرش گذاشت؛ پدری که قرار بود همراه پیادهرویاش باشد. گوشه و کنار کوله را با وسایلی پر کرد که با شوق آماده کرده بود. رادیو را روشن کرد:
«حیعلیالکربلا… حیعلیالکربلا…»
بیتابتر شد؛ مشتاقتر. به رسم سالهای پیش، سینهزنان و با سربند «یا لثاراتالحسین» آماده شد تا قدم در مسیر عشق بگذارد.
طریقالعلما، مسیری که از هیاهوی جهان مدرن دور مانده است؛ کمجمعیتتر و خلوتتر. عبور از سهله و کوفه، گذر از فرات و نخلستانهای به ثمر نشسته که در امتداد نگاه میدرخشند؛ و سرانجام طواف در بینالحرمین، جایی که کاروان بهشت، پشیمانهای جامانده را در آغوش میگیرد.
صدای اذان، دلش را لرزاند. قرآن را روی طاقچه گذاشت، به پای حوض رفت و در انعکاس ماه خیره شد. بغض فروخوردهاش در گوش ماه پیچید. دستها را گشود، ماه را در آغوش گرفت و دست و صورتش را به نیت وضو شست. سپس به آقای دلش سلام داد و بر سجاده قامت بست.
آقاجان! آوازهی کرمت همهجا را پر کرده است. دستم را بگیر که گلدستههای حرمت، قاب چشمهای خیس این روزهای مناند. حسین جان! فقط نگاهی، که حرفها با تو دارم… هقهق گریهاش در گوش ماه پیچید؛ ماهی که فالگوش ایستاده بود تا بار دیگر شیفتگی زمین را برای افلاکیان روایت کند.
و خورشید، دستوشسته پشت پنجره، منتظر بود تا صبح را با سلامی بر دامن زمین بیندازد.
کاش مسیر عاشقی طولانیتر شود و اقامت در کربلا بیشتر، چراکه ما به شوق رایحهای از کوی دوست زندهایم…
آقاجان! جانمان فدای تو
حیاتُنا حسین
مماتُنا حسین
حبیبُنا حسین
دلنوشته زهراحاجیزاده