اولین بار است…
اولین بار است…
اولین باریست که پایم را در جادهای میگذارم که میگویند به آسمان ختم میشود.
هیچوقت فکر نمیکردم خاک، اینقدر مقدس باشد.
که یک مشت غبار، بغضم را اینطور بفشارد.
راه میافتم.
با کفشهایی که خیلی زود از نفس میافتند،
با دلی که تازه یاد میگیرد چطور بلرزد برای چیزی فراتر از خودش…
صدای مردی که نام حسین را میبرد از دور میپیچد توی جانم.
نمیشناسمش.
اما دلم میخواهد پشت سرش راه بروم.
انگار جنس من با این مردم
مهربانیشان، لبخندهای بیمنتشان،
حتی نگاهشان… فرق دارد.
یک پیرزن عراقی یک لیوان آب دستم می دهد.
دستم میلرزد.
او با چه زبانی به من میگوید: خوش آمدی؟
با نگاهش؟ با دست پینهبستهاش؟
یا با بغضی که مثل من، قورتش داده؟
نذرها عجیباند.
یکی لقمه میدهد،
یکی دوشش را،
یکی گریهاش را…
و من نمیدانم نذر کنم کدام تکهی خودم را که کمتر آلوده است
تا دیروز فکر میکردم اربعین یعنی پیادهروی،
یعنی عزاداری،
اما حالا…
میفهمم اربعین یعنی پیدا کردن خودت در میان جمعیتی که همه آمدهاند،
تا یک «تنها مانده» را تنها نگذارند.
این راه، راه رفتن نیست…
یک جور افتادن است.
افتادن از من قبل،
تا رسیدن به حریمی که بوی عطر خون میدهد.
جایی که خاکش روضه میخواند و آسمانش، بغض هزارساله را گریه میکند.
و من…
همینجا، کنار اولین پرچم،
دل دادهام به نوری که از کربلا برمیخیزد،
تا شاید در آن بیفتم و دوباره بلند شوم…
زهراحاجیزاده