حس نابی که جا ماند در دلم
از اربعین، چیزی با خودم آوردم که نه در چمدان جا میگرفت، نه در عکسها ثبت میشد و نه در واژهها میگنجید. نه تربت برداشتم، نه سوغاتی خریدم. تنها چیزی که در دلم ماند، حسی بود تازه؛ چیزی شبیه تولد دوباره.
در دل راه، میان خاک و عطش، وقتی پاهایم دیگر یارای رفتن نداشتند، سرم را بالا گرفتم و دیدم هزاران نفر با زخم و تاول، اما با لبخند و بیتردید، رو به یک مقصد میروند. آنجا بود که فهمیدم این مسیر، فقط سفر به کربلا نیست؛ سفر به خود آدمیست.
پیرمردی موکبدار، با نگاهی روشنتر از آفتاب، برایم آب ریخت و گفت: «تو زائر دلی… ما نوکر دلهای روشنیم.» همانجا، اشک در چشمم نشست. نه برای تشنگی، نه برای خستگی؛ برای آنکه بعد از سالها، کسی را یافتم که حرف دل را فهمید، بیآنکه بپرسم.
در آن مسیر، بیآنکه بفهمم، چیزهایی را گذاشتم و رفتم؛ دلمشغولیهایم، غرورم، بیحوصلگیها و گلههایم. و به جایش، آرامشی گرفتم که هنوز هم با من است.
سوغاتم، سکوتیست که حرف میزند؛ لبخندیست که بیدلیل بر لب مینشیند؛ نگاهیست که دیگر زود قضاوت نمیکند.
وقتی برگشتم، دنیا همان دنیا بود، ولی من… نه. حالا، در شلوغی زندگی، گوشهای از دلم همیشه در مسیر بینالحرمین قدم میزند.
سوغات اربعین برای من، نه خاک بود و نه خاطره.
سوغات من، یک حس بود؛ حسی از جنس نور… نوری که درونم ماند، بیآنکه خاموش شود.