من یه موکب دارم
ما هر سال با چند نفر از بچههای شهرمون میریم کربلا برای خدمت. یه تریلی میزنیم پر از وسایل: دیگ، برنج، گوشت، چایی، فرش و همه چیز. این کار از چند ماه قبلش برنامهریزی میخواد، از گرفتن مجوز تا جمع کردن کمک مردم.
امسال موکبمون بین ستونهای ۸۰۰ تا ۸01 بود. وقتی میرسی، تازه میفهمی چه زحمتی داره. اول باید چادرها رو بزنیم، برق وصل کنیم، آب بگیریم، بعد دیگها رو راه بندازیم.
بیشتر کار ما غذا دادن و استراحت دادن به زائره. بعضیا فکر میکنن خیلی راحته، ولی باور کنین گاهی سه شب پشت سر هم فقط دو ساعت میخوابیم. مخصوصاً وقتی جمعیت زیاد میشه، همه گرسنهان، و ما نمیخوایم کسی برگرده بدون غذا.
یکی از سختترین قسمتها اینه که آدم نمیتونه نه بگه. یه شب ساعت دو نصف شب یه گروه رسیدن، غذا تموم شده بود. دلم نمیاومد چیزی بهشون نگم. چند تا نون خشک و پنیر پیدا کردیم، گذاشتیم جلوشون. یکیشون با گریه گفت: «دستتون درد نکنه، همینم برامون زیارته.» همون موقع فهمیدم چرا این همه سختی رو تحمل میکنیم.
یه چیزی که همیشه منو تحت تأثیر قرار میده، اینه که زائرا از هر کشوری هستن، ولی همه با یه نگاه میان. انگار یه خانواده بزرگیم. حتی اگه زبان همدیگه رو نفهمیم، با لبخند همه چی حل میشه.
وقتی پیادهروی تموم میشه و زائرا میرن، ما هم وسایل رو جمع میکنیم. خستهایم، بدنمون درد میکنه، ولی دلمون پر از آرامشه. هر بار با خودم میگم: «تا نفس دارم، این کار رو ادامه میدم.»
رسولی راد