یه خاطره جالب بگم:
یکی از مشکلات مسیر، شارژ گوشیه. روز دوم شارژ همه تموم شد. دنبال موکبهایی میگشتیم که پریز داشته باشه. یه موکب پیدا کردیم که کلی سیم دوخته بودن به یه تخته، مثل شارژر عمومی!
یه صف بلند هم جلویش بود. ما هم رفتیم تو صف. دوستم گفت: «این صفش بیشتر از صف بنزینه!» یکی از بچههای عراقی که مسئولش بود، داد میزد: «خمس دقایق، کل واحد خمس دقایق!» یعنی هر نفر پنج دقیقه وقت داره.
وقتی نوبتمون شد، گوشی رو زدیم به شارژ. من تو این پنج دقیقه حتی نذاشتم صفحه قفل شه، سریع همه پیامها رو جواب دادم، عکسها رو بکاپ گرفتم، یه استوری هم گذاشتم!
پنج دقیقه تموم شد، یکی از مسئولها گفت: «خلص، انتهت.» گوشی رو کند. راستش همون پنج دقیقه هم برامون مثل نجات زندگی بود.
رحمت الله ملک