اربعین که میرسد، دلم بیقرار میشود. دلم تنگ میشود برای جادههای داغ، برای قدمهایی که از عشق حسین جان میگیرند. دلم میخواهد خودم را رها کنم در میان آن موج عاشق، که از نجف تا کربلا، فقط یک چیز میدانند: “لبیک یا حسین”.
اربعین یعنی دلت را کف دستت بگیری و راه بیفتی… نه برای زیارت، که برای بیعت… برای گفتن اینکه هنوز هم، بعد از قرنها، ما ایستادهایم… هنوز هم دلهایمان با تپش نام تو زندهاند یا حسین.
دلم تنگ است برای بغضهای بیصدا، برای اشکهایی که بیاجازه میریزند، برای لحظهای که چشمم به گنبد طلاییات بیفتد و همه دنیا از یادم برود. دلم میخواهد در آن سیل عاشقان گم شوم، نه نامی بماند، نه نشانی… فقط من باشم و تو… و یک «السلام علیک یا اباعبدالله».
اربعین یعنی هنوز هم میشود عشق را نفس کشید… حتی در این دنیای سرد و پرهیاهو.
با جان و دل…
پیادهروی اربعین، فقط یک سفر نیست. یک هجرت عاشقانه است… سفری که با پا آغاز میشود، اما با دل ادامه پیدا میکند.
از نجف تا کربلا، حدود ۸۰ کیلومتر راه است. اما وقتی عاشق باشی، این مسیر کوتاهتر از آن میشود که حتی خسته شوی. هر قدمی که برمیداری، انگار به دل زینب سلام میدهی، به دل رباب، به گلوی بریدهی علیاصغر، به قامت خمیدهی امام سجاد…
در این پیادهروی، تو تنها نیستی. میلیونها دل، همقدم تو میشوند؛ از پیرمرد عراقی گرفته که کفشهای زائر را میبوسد، تا دخترک خردسالی که با دستهای کوچکش برایت آب میآورد.
اینجا، مرزها رنگ میبازند. نه ملیت مهم است، نه زبان، نه پول، نه شهرت. اینجا فقط یک نام هست که همه را به هم وصل میکند: حسین.
وقتی پا به راه میگذاری، میفهمی که چرا این راه، “راه عاشقی”ست. از خودت دور میشوی، به حقیقت نزدیکتر. هر موکب، هر پرچم، هر فنجان چای، هر لبخند، بوی بهشت میدهد.
حتی خاک این مسیر هم با زائر حرف میزند… انگار صدای کاروان اسرا را در خودش نگه داشته. صدای “یا حسین” با باد میپیچد میان دلها. و تو، بیاختیار اشک میریزی. نه از درد، که از شوق… شوقی که هیچکس جز اهل دل درکش نمیکند.
پیادهروی اربعین، تمرین رفتن است… رفتن از خود، تا رسیدن به او