روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

راضیه حاجیلویی – 2025-08-17 05:39:25

دلنوشته راضیه حاجیلویی

دلتنگی‌های یک سوغاتی

اینجا، در این شهر شلوغ، گاهی دلم لک می‌زند برای آن کوچه و پس کوچه‌ها. برای آن حال و هوا. برای نفس‌نفس‌زدن‌های توی راه، برای خستگی‌هایی که شیرین‌تر از هر آسایشی بود. همه می‌گویند: «اربعین رفتی، سوغات چی آوردی؟» و من لبخندی می‌زنم و در دلم می‌گویم: «سوغاتی من، توی چمدان جا نمی‌شد.»

سوغاتی من، یک جفت پای تاول‌زده بود که حالا دیگر خوب شده‌اند، ولی خاطره‌شان، تاول به جان دلم می‌زند. سوغاتی من، یک لبخند خسته روی صورتم بود، که حالا، جای خودش را به یک بغض مدام داده. سوغاتی من، یک تکه از روحم بود که در کربلا جا ماند، و حالا، مدام صدایم می‌زند. سوغاتی من، یک کوله‌پشتی پر از مهربانی بود، که از هر گوشه‌ای، از هر دست و از هر دلی، پر شده بود. از یک چای داغ در یک موکب ساده، از یک نان و پنیر اهدایی از یک پیرزن عراقی، از یک لیوان آب سرد در یک ظهرِ گرم.

از یک سلامِ ناآشنا که آشنای دلم شد.
از یک نگاه محبّت‌آمیز که تا عمق وجودم نفوذ کرد.
از یک حس هم‌سفری با میلیون‌ها انسان، که هدفشان یکی بود.
سوغاتی من، آن حال خوب قدم‌زدن بود. آن سبک‌بالی و آرامش. آن احساس رها شدن از قید و بندهای دنیا.
آن سوغاتی، هنوز توی سینه‌ام نفس می‌کشد. هر بار که دلتنگ می‌شوم، آن را از توی صندوقچه‌ قلبم بیرون می‌آورم، یک دلِ سیر نگاهش می‌کنم و با خودم می‌گویم: «خوش به حالِ دلی که در کربلا، آرام گرفت…»

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.