روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

دنیا اسکندرزاده – 2025-09-02 10:07:51

دنیا اسکندرزاده
متولد 1384
دانشجو از تهران

خاطره: مقصد دلها
تا لب مرز را تکه تکه و با ماشین های توی راهی پیموده بودیم و آنقدر اذیت شده بودیم که با خودمان عهد کردیم سال بعد حتماً با کاروان به سفر اربعین بیاییم. خسته و عرق ریزان رسیدیم به خوان آخر رد شدن از مرز. گرما بیداد می کرد و جمعیت از سر و کول هم بالا می رفتند. به زور خودمان را چپانده بودیم بین موج جمعیت و پاسپورت هایمان را گذاشته بودیم توی نوبت بررسی و باز به زور خودمان را از از دل مردم کنار کشیده بودیم و زیر سایۀ اندک برجک مرزی ایستاده بودیم. خورشید داغ و سوزان می تابید و عطشمان لحظه ای فروکش نمی کرد. ناگهان فرشته ای البته از جنس مذکرش نمی دانم از کجا ظاهر شد و سینی شربتهای خنک و گوارا را بین مردم پخش کرد. وقتی به ما رسید، توی دلم گفتم الهی خدا از چشمۀ کوثر سیرابت کند. شربتی از توی سینی برداشتم و بلند گفتم:
ـ اهلاً و سهلاً!
برادرم که زودتر از من شربت برداشته بود و داشت شربتش را می نوشید، پقی زیر خنده زد. شربت ناگهان از دهانش بیرون پاشید و در حال خنده گفت:
ـ صد بار گفتم اینقدر عربی رو نپیچون و چهار تا کلمه برای یه همچین روزهایی یاد بگیر. پروفسور! اهلاً و سهلاً یعنی خوش اومدید. اینو اینا باید به تو بگن نه تو به اینا. تو باید بگی شکراً! یعنی ممنونم.
این بار پسر جوان سینی به دست، زیر خنده زد و با خنده گفت:
ـ حواستون کجاست بچه ها؟ هنوز که از مرز رد نشدید دارید عربی حرف می زنید.
نگاهی به اطراف کردم. برجکهای مرزی و پاسپورتهایی که هنوز در نوبت خوابیده بودند، درستی گفته های پسر را تأیید می کردند. بی رحمانه پس گردنی محکمی حوالۀ کلۀ برادرم کردم و گفتم:
ـ راست میگه دیگه. هنوز این ور مرزیم، شکراً شکراً می کنی برا من.
برادرم با خنده سرش را ماساژ داد و چند قدم آن طرف تر از برجکها را نشان داد و گفت:
ـ یعنی الان مشکل همین دو قدم مونده تا مرزه؟ مثلاً از مرز رد بشیم، بلبل میشیم و عربی چه چه می زنیم؟
پسر خندید و گفت:
ـ نگران اونور مرز هم نباشید. اولاً که بیشتر موکب دارا ایرانی هستن. دوماً ایرانی هم نباشن، همه زبون همدیگه رو بلدن. من خودم چند بار رفتم. خیالتون راحت!
دستم را به طرف لیوانهای خنک و شیرین شربت دراز کردم و گفتم:
ـ حالا که خیالم رو راحت کردی، یه شربت دیگه بردارم؟
پسر سینی را به طرفم گرفت و نوش جانی گفت. لیوان دوم را سرکشیدم و سلام بر حسین گفتم. در حالی که به این فکر می کردم که چطور می شود در جادۀ اربعین همه زبان هم را بفهمند؟ در جستجوی این سؤال، نگاهم گره خورده به پیچ و تاب پرچم سرخ یا حسین که بر بام برجک مرزی می رقصید. پسر راست می گفت. نباید نگران زبان می شدیم. وقتی مقصد همۀ دلها حسین باشد، وقتی حسین، عشق مشترک همۀ ما باشد، همه زبان هم را می فهمیم. بدون نیاز به هیچ مترجمی.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.