روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

دانیال شهسوار – 2025-08-27 05:19:23

خورشید مثل آتش بر سرمان می‌تابید. ظهر شده بود و سایه‌ای پیدا نمی‌شد. عرق از صورتم می‌ریخت. بطری آبم تمام شده بود و لب‌هایم خشک شده بود. با خودم گفتم: «یعنی می‌تونم ادامه بدم؟»
در همین فکر بودم که صدایی از پشت سرم آمد: «تعال، تعال یا زائر». برگشتم، پیرزنی با چادر مشکی را دیدم. دستش را به طرفم دراز کرده بود. رفتم جلو. عبایش را از سرش باز کرد و روی سر من انداخت. گفت: «ظلّ یا ولدی… الحر شدید». (زیر سایه بیا پسرم، هوا خیلی گرمه.)
نشستم کنار دیوار موکب‌شان. پیرزن با لبخند به من نگاه کرد، ظرف آبی آورد و گفت: «اشرب، اشرب». آب را که خوردم، انگار جان دوباره گرفتم. با خودم گفتم: «این‌ها چرا این‌قدر برای ما زحمت می‌کشن؟»
پیرزن نشست کنارم و گفت: «انت من ایران؟» گفتم: «ای، از ایران اومدم». خندید و گفت: «أنتم ضیوف الحسین، لازم نخدمکم».
وقتی آماده شدم که برگردم به مسیر، پیرزن دستم را گرفت و گفت: «اذکرنی عند الحسین». بغض کردم. گفتم: «حتماً».
وقتی دوباره راه افتادم، حس کردم سایه‌اش هنوز روی سرم هست. گاهی یک سایه، بزرگ‌ترین رحمت خدا در مسیر عشق است.

دانیال شهسوار

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.