ظهر بود، پاهایم میسوخت و شکمم از گرسنگی به قاروقور افتاده بود. از دور بوی غذا آمد. جلوتر که رفتم، موکبی دیدم که چند مرد عرب، دیگ بزرگی روی آتش گذاشته بودند. بوی عدسپلو بلند شده بود.
نشستم. مردی با لبخند بشقاب غذا را جلویم گذاشت. گفت: «تفضل یا زائر». نگاه کردم، عدسپلو با یک تکه نان. هیچ چیز تجملی نداشت، اما وقتی اولین لقمه را خوردم، طعمش مثل بهترین غذای دنیا بود.
صاحب موکب نشست کنارم. گفتم: «خیلی خوشمزهست». با لبخند جواب داد: «أطیب الطعم نیة صافیة». (بهترین طعم، نیت پاک است.)
لحظهای مکث کردم و به چهرههای خستهشان نگاه کردم؛ چندین ساعت بود در گرما کنار آتش ایستاده بودند، اما از شادی لبخندشان کم نمیشد.
وقتی بشقابم خالی شد، مرد عرب دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «اذکرنا عند الحسین».
آن لحظه فهمیدم این سفر، فقط یک پیادهروی نیست؛ مدرسهای است که در آن ایثار، سخاوت و عشق را یاد میگیری.
دانیال شهسوار