روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

دانیال شهسوار – 2025-08-27 05:06:53

# خاطره
در میانه مسیر، صدای شادی بچه‌ها آمد. برگشتم و دیدم سه نوجوان عراقی دارند ویلچری را هل می‌دهند. روی ویلچر، پیرمردی ایرانی نشسته بود. صورتش آفتاب‌سوخته، موهای سفید، اما چشم‌هایش پر از برق امید بود.
رفتم جلو و گفتم: «کمک می‌خواید؟» یکی از بچه‌ها با لهجه عربی خندید و گفت: «لا، نحن جنود الحسین».
پیرمرد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: «پسرم، خدا خیرشون بده. من فکر نمی‌کردم بتونم تا کربلا برم. اینا فرشته‌ان».
مدتی با آنها همراه شدم. بچه‌ها گاهی می‌دویدند تا پیرمرد هیجان‌زده شود و بخندد. می‌گفتند: «یلا عمّو، سباق للحسین!» پیرمرد هم می‌خندید، مثل بچه‌ها.
وقتی به یک موکب رسیدیم، بچه‌ها ویلچر را کنار گذاشتند، آب آوردند، پاهای پیرمرد را ماساژ دادند. پرسیدم: «چرا این‌قدر زحمت می‌کشید؟» جوابشان کوتاه بود: «الحسین علّمنا».
آن لحظه فهمیدم خدمت در این راه، سن و سال نمی‌شناسد. عشق به حسین، قلب‌ها را به هم وصل می‌کند.
وقتی دوباره راه افتادند، صدای پیرمرد را شنیدم که با بغض گفت: «یا حسین، به برکت این بچه‌ها من دارم میام پیشت».
گاهی حسین، بهانه‌ای می‌شود برای دیدن زیبایی انسانیت.
دانیال شهسوار

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.