روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

خدابخش صفادل

کنگره ملی شعر سوغات اربعین (پنج پارچه شعر در یک پوشه)

«جامه ای از بهشت»

تا سبکتر بکَشم بارِ غمی مبهم را
با غزل گریه، فراهم کنم این مرهم را
در عطشناکیِ آن روز، صلیبی گل کرد
دل به جوش آمد از آن داغِ نهان، زمزم را
جُلجَتا را به تماشای مسیح آوردند
و نشاندند به خاکستر غم مریم را
عاقبت حادثه ای سرخ، رقم خورد، چنان
که بلرزاند، غمش کنگره ی اعظم را…
صحبت از پیرهنی کهنه و پر اسرار است
گذری نیست به این راز، مگر مَحرَم را!
صحبت از جامه ی سرخی ست رهاورد بهشت
که رها کرد، از آن بخت سیاه، آدم را
جامه ای بود که در پرتوِ خود، در آن بند
دور کرد از سر ذوالنون، شَبَحِ ماتم را
گاه پیراهن یوسف شد و از مصر رسید
برد از سینه ی آن پیر، هزاران غم را
این همان پیرهنی بود که در عاشورا
زینب آورد نشان داد بنی آدم را
سرخ، چون هیئت خورشید به هنگام غروب
می شناسند، به خوبی همه، این پرچم را!
بیرقی بود که از خاک به افلاک رسید
تا بخوانند به این بزم، همه عالم را!
یک جهان منتظرانیم، سواری برسد
بشکند هیمنه ی این شب نامحرم را!

«مسیح کربلا»

به سمت جلجتا می رفت، صدها زخم کاری داشت
کسی روی سرش، از خار، تاجِ شهریاری داشت
به هنگام عبور از کوچه های شهر، می دیدم
مسیح، آن روزها همراه خود چندین حواری داشت
پس از آن ماجرا ها، قرن ها بگذشت، تا دیدم
کسی، در کربلا یک روز، از ما چشم یاری داشت
به روز واقعه، هرگز مپندارید تنها بود!!
مسیحِ کربلا هم، در کنار خود، حواری داشت
وَهَب، با مادرش، در کاروان همراه او بودند
امیر عاشقان را، این مسیحی، شوقِ یاری داشت
سفیری از مسیحا بود او، آن روز در آن جمع
میان سینه اش، بارانی از احساس، جاری داشت
برای عشقبازی، آمد از آیینه رخصت خواست
برای رفتن از این شهر، رنگِ بی قراری داشت…
حواری های او آیینه دار آسمان بودند
چنان که خواهری سرمشقِ صبرو بردباری داشت
یکی کوچک حواری، روی دستان پدر جان داد
جهان از ثبت آن رخداد، رنگِ شرمساری داشت
در آن سو، مادری در حسرت دیدار فرزندش
مگر از جنگ برگردد، هنوز امیدّواری داشت!
بلندا! نخلِ سرسبزی -علی اکبر- به خاک افتاد
چنان که آفتاب، این داغ هارا، سوگواری داشت
یکی، در دیرِ راهب آمد از او میزبانی کرد
شبی تاصبحدم، پیری مسیحی، آه و زاری داشت
در این سو، شاعری ترسا، غزل پرداز او می شد
هزاران بیت شعر، از رنگ و جنس غمگساری داشت
حواری های او، با ابر و باران، همنفس بودند
هوای کربلا، با عشقبازی سازگاری داشت…

«یک کاروان اندوه»

درکربلا، دیدم تورا، آسیمه سر بودی
همرنگ باخورشید، در خود شعله ور بودی
آورده بودی با خودت فرزندهایت را
انگار از آینده ی خود با خبر بودی
آن روز را هرگز نخواهم برد از خاطر
وقتی که می رفتی از این جا، بی پسر بودی!
یک کوه در هم می شکست از آن همه اندوه
هی داغ پشت داغ، آری،خون جکر بودی
شرمنده ام بانو، تورا نشناختم اول
درچشم من از هر زمانی پیر تر بودی
یک کاروان اندوه را باخویش می بردی
از هرکسی در آن میان مظلوم تر بودی
حال تورا هرگز نفهمیدند آن مردم:
وقتی میان کوفه در حال گذر بودی
تاکودکان، در آن هیاهو،در امان باشند
شلاق هارا، با تمام خود سپر بودی
یک نیزه، خورشید ازنگاهت دورتر می رفت
از کربلا تا شام با او همسفر بودی
تغییر دادی سرنوشت شهر را آن روز
هرچند از آن روشنگری ها در خطر بودی
از هم فرو پاشید، کاخی، با سخن هایت
وقت سخن گفتن، چو شمشیر پدر بودی…!
حالا سلیم اردبیلی نوحه می خواند:
دراوج زینب زینبِ او جلوه گر هستی!

«روشن تر از خورشید»

این زن که چشمانش چنین اندوهگین است
دلواپس غم های او، روح الامین است!
دلتنگی اش را از نیستان ها بپرسید
یک عمر،با چشم انتظاری همنشین است
دلتنگ تر از او، در این جا، مادری نیست
هرچند نامش با شکیبایی قرین است
او مادر خوبی برای بیت مولاست
انگشتر تنهاییِ اورا نگین است
درمشق جانبازی، چو فرزندان او نیست
در مکتب جان، لایق صد آفرین است!
از کربلا شمشاد هایش برنگشتند
یک چند سطر از سرگذشت او چنین است
دلواپس عباس و دلتنگ حسین است
این حال و روز مادری مهر آفرین است
باصبر، این زن نسبتی دیرینه دارد
او آفتابی در بلندای یقین است!
حالا تمام شهر اورا می شناسند
روشن تر از خورشید در این سرزمین است
اکنون هزارو چارصدسال است، این زن
از داغ فرزندان خود اندوهگین است!
من سال های سال اورا می شناسم
مظلوم تر از هرکسی، ام البنین است
او نسبتی نزدیک با خورشید دارد
او همسر مولا امیر المؤمنین است!

آخرین مرد به میدان می رفت

یک نفر حوصله اش سخت به تنگ آمده بود
ماه را در شب این صخره پلنگ آمده بود
باد در زلف پریشان شده اش می پیچید
آخرین مرد از این ایل به جنگ آمده بود

پیش چشمان پدر داشت خرامان می رفت
پسر ارشد او بود به میدان می رفت
یک نفر داشت از آن دور تماشا می کرد
گاه از این خیمه به آن خیمه هراسان می رفت

از همان گوشه به چشمان پسر زل زده بود
بین دو پلک خود از گریه کسی پل زده بود
یک نفر در تب اندوه ، سراپا می سوخت
دست امّید به دامان توکّل زده بود

بغض در حنجره اش آتشی انداخته بود
جز به ویرانی اش این عقده ، نپرداخته بود
آرزوهای زنی یکسره ویران می شد
شومی بخت، به یک باره به او تاخته بود…

خواهر کوچک اش از غصّه ی او خواب نداشت
دختر، آن لحظه به جز یک دل بی تاب نداشت
آخرین نخل از این باغ به غارت می رفت
دیگر آن لحظه کسی دغدغه ی آب نداشت

پشت سر منظره ای تلخ، پر از آتش و دود
روبرو فتنه ای از آن همه دل های کبود
داشت از تشنگی آن لحظه زبانش می سوخت
صحنه ای سخت تر از غربت آن مرد نبود…

نخل ها، بی رمق از دور به او می نگرند
دیر گاهی ست که از قصّه ی او با خبرند
دیرگاهی ست که دل واپس یک واقعه اند
کاش از این معرکه او را به سلامت ببرند

زن در آن حال دلش داشت کبوتر می شد
گونه اش مثل من از داغ پسر تر می شد
خوب می دید از آن فاصله با چشم خودش
غنچه ای را که در آن مرحله پرپر می شد…

صحنه ی بعد، درختی به زمین می افتد
روی پیشانی هر آینه چین می افتد
راوی متن در این لحظه دلش می گیرد
آخرین مرد هم از خانه ی زین می افتد ؟!

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.