بسم الله الرحمن الرحیم
همسایه از کنارت رد میشود و با لحنی تمسخر آمیز میگوید عه، تو هم امسال جامانده ای!؟
لبخند ملیحی میزنی و میگویی :
“تا یار که را خواهد و میلش به که باشد”.
اما بنده خدا نمیداند که پشت این لبخند فریادی است به بلندای آسمان، به بلندای لبیک گویان اربعین و به بلندای آه و اشک کودکان بی پناه غزه…
که؛ من، من
“من جا مانده نیستم” …
“من در پناه حسینم”
من هم از ده روز مانده به اربعین همراه همسفران حسین، قدم به قدم با یک علم توی مشایه راه رفته ام. “همان علم و پرچم سفیدی که به خواهر و برادرانم داده ام تا همدیگر را گم نکنند همانی که رویش نوشته شده بود:
انا علی عهد، اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین علیه السلام.”
هنوز چند عمود نرفته ام که پسر بچه ای آفتاب سوخته با استکانی در دستان کوچک از چایی عراقی، داد میزند “هلبیکم یا زوار”
با احترام چایی را میگیرم، دست نوازش و مهربانی بر سرش میکشم
کوله رو باز میکنم و به رسم ادب هدیه ای به او میدهم،پسرک از عمق جان لبخندی میزند و میدود و خواهرش را هم صدا میزندتا او هم بیاید هدیه بگیرد…
نگران هدیه نیستم چرا که به یاد رقیه سه ساله و به رسم ادب چندین نوع هدیه دخترانه و پسرانه در کوله ای که همراه همشیره و برادران راهی کربلا کرده ام، جا داده ام.
عمود به عمود، شلوغیها، صفِ غذا و مایِ البارد ها، وای فای مجانی، گوشه نشستن و درمان تاولها، مهمان نوازی عراقی ها… همه و همه را پشت سر میگذارم تا اینکه سر بلند میکنم و خود را روی روبروی گنبد آقا میبینم. مرواریدهای اشک راهشان را پیدا میکنند
دست ادب به سینه میگذارم
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
سر میچرخوانم و گنبدی دیگر روبرویم میبینم و من در خیابانِ بهشتم، بین الحرمین
السلام علیک یا ساقی العطاشا.
هوای دلم بارانی میشود وتعجیل در فرج و سلامتی امام زمان عج را زمزمه میکنم، التماس دعا گفته ها را یاد میکنم،همانی که طلب شفای مریضش را از من خواسته بود تا از آقا طلب کنم، دختر یتیمی که گفته بود روبروی گنبد برایم دعا کن عروسی ام بدون گناه سر بگیرد، پدری که خواسته بود آقا گره از کارش باز کند تا شرمنده زن و بچه هایش نشود، چهره معصومانه کودکی که درخواست سوغاتی عروسک کرده بود تا به مسجد ببرد و در همدلی و کمک رسانی به کودکان غزه سهیم باشد…
خلاصه دوست و آشنا و فامیل و غریبه، مرده و زنده؛ همه را از ذهن میگذرانم و باز لب میجنبانم صلی الله علیک یا اباعبدالله
در میان این همه هیاهو دلم برای خودم میسوزد و میگویم آقا جان من آمده ام و حالا نوبت توست؛
نوبت تو که
برای عاقبت بخیری ام دعا کنی تا پاک شوم از هر چه حب دنیاست و شهیدانه زندگی کنم همچون سلیمانی ها، حججی ها و ریئسی ها
آخر شنیده ام که میگویند هر که را میخواهند آدم شود به کربلا میبرندش.
و من عاقبت بخیری و خوشبختی را آرزو میکنم دلم میخواهد آقا به من هم نظر کنی تا بنده شوم و بندگی معبود کنم
و اینک بندگی و اطاعت در، ماندن ، کنار مادری است که با داشتن دوجین فرزندِ دیگر، تاب ندیدنِ یک روز ته تغاریش را ندارد ، مریض میشود و اوقات به کامش تلخ میگردد…
با خود میگویم حسین جان مگر نه اینکه دل و کوله و علمم را راهی پیاده روی اربعینت کرده ام و در عشقِ قدم به قدم رسیدن به تو میسوزم، پای دلم تاول میزند، در شلوغی ها گم میشوم و تو پیدایم میکنی….
پس خیالی نیست بگذار بقیه هر چه میخواهند بگویند
بگذار دلشان خوش باشد
بگذار بگویند جامانده!!!!!
و اما من در پناه حسینم……